حکايت شيخ علي رودباري

چنين گفتند جمعي هم دياري
ز شيخ بو علي رودباري
که در حمام رفتم من يکي روز
جواني تازه رخ ديدم دل افروز
برخساره چو ماه آسمان بود
ببالا همچو سرو بوستان بود
سر زلفش بپاي افکنده ديدم
بروي او جهاني زنده ديدم
چو خورشيد رخش تابنده گشتي
نگشتي آسمان تابنده گشتي
بزلفش صد هزاران پيچ بودي
که گر صد جان ربودي هيچ بودي
نظر ميخواند بر رويش ز دو عين
بلا و رنج خود چون از صحيحين
ولي دل گفت از آن دو چشم بيمار
صحيحت کي شود اين رنج و تيمار
چو بيماريت در عين اوفتادست
صحيحينت سقيمين او فتادست
بجان و دل خطش را خط روان بود
بلي باشد روان چون روي آن بود
خطش سرسبزي باغ ارم داشت
لب او سرخ روئي نيز هم داشت
بدندان استخواني لؤلؤش بود
که مرواريد کمتر هندوش بود
بکش آورده پاي آن سيم اندام
نشسته از تکبر پيش حمام
يکي صوفي بخدمت ايستاده
نظر بر روي آن برنا گشاده
زماني بر سرش ميريخت آبي
زماني سرد ميکردش شرابي
گهي دست و قفاي او بماليد
گهي از خشت پاي او بماليد
چو شد از شوخ پاک آن سيم اندام
چو خورشيدي برون آمد ز حمام
دويد آن وصفي و او را بر آورد
براي خشک کردن ميزر آورد
مصلاي نماز آنگاه بفکند
بزير پاي آن دلخواه بفکند
پس آنگه جامه اندر برفکندش
بخور و عود بر مجمر فکندش
گلاب آورد پس بر روي او ريخت
زريره بر شکنج موي او بيخت
بزودي باد بيزن را روان کرد
چو بادي بر سر آن گل فشان کرد
اگر چه خدمتش هر دم فزون بود
ولي در چشم آن زيبا زبون بود
زبان بگشاد صوفي گفت اي ماه
چه ميخواهي تو زين صوفي گمراه
چه بايد تا پسندت آيد از من
بگو کين خشم چندت آيد از من
بمن مي ننگري از ناز هرگز
چه سازد با تو اين مسکين عاجز
چو از صوفي پسر بشنيد اين راز
بدو گفتا بمير و رستي از ناز
چو بشنيد اين سخن صوفي از آن ماه
يکي آهي بکرد و مرد ناگاه
چنان مرداز کمال عشق زود او
که گفتي در جهان هرگز نبود او
تو گر نتواني اي مسکين چنين رفت
چگونه خواهي آخر در زمين خفت
اگر تو اينچنين مردي برستي
وگرنه تا قيامت پاي بستي
بآخر بوعلي او را کفن ساخت
از آنجا رفت و کار خويشتن ساخت
مگر ميرفت روزي بو علي خوش
ميان باديه تنها چو آتش
جوان را ديد با دلقي جگر خون
رخي چون زعفران حالي دگرگون
بر شيخ آمد و گفت آن جوانم
که از دعوي کشنده مرفلانم
بگشتم آنچنان مردي قوي را
چنان گشتم کنون زان بدخوي را
کنون عهداست با حق اين جوان را
که هر سالي کند حجي فلان را
براي او کنم حجي پياده
دگر بر گور او باشم فتاده
دريغا مرد زر و زور بودم
کمال او نديدم کور بودم
کنون هر دم از آن دردم دريغست
شبانروزي از آن مردم دريغست
اگر تو ذره اي داري از اين درد
زمان عشق بازي اينچنين گرد
چه ميگويم تو چه مرد نبردي
که تو در عاشقي نه زن نه مردي
در اين مجلس نياري جمع مردن
مگر دل سوخته چون شمع مردن
ز پيش خويشتن بربايدت خاست
نيايد عاشقي با عافيت راست