حکايت سليمان

مگر يک روز ميشد با سپاهي
ولي بر روي شادروان براهي
در آمد خاطرش از ملک ناگاه
که کيست امروز در عالم چو من شاه
فروشد گوشه اي زان قصر عالي
سليمان بانگ زد بر باد حالي
که شادروان چرا کردي چنين تو
کرا افکند خواهي بر زمين تو
نيم گفت اي سليمان من گنهکار
تو زان انديشه کردن دل نگهدار
چنين دارم من از درگاه فرمان
که چون دل را نگهدارد سليمان
نگه ميدار شادروان او را
وگرنه سر منه فرمان او را
بسوي ملک چون کردي دمي راي
ز شادروانت شد يک گوشه از جاي
قناعت بايدت پيوسته حاصل
که تا از تو نگردد ملک زائل
که مغز ملک و ملک استطاعت
نخواهد بود چيزي جز قناعت
ولي مغز قناعت فقر آمد
تو شاهي گر بفقرت فخر آمد
اگر خواهي تو هم ملک جهاني
مکن کبر و قناعت کن زماني
قناعت بود آن خاتم که او داشت
بخاتم داشت آن عالم که او داشت
چنان ملکي از آتش بود صافي
که قانع بود در زنبيل بافي
از آن خورشيد سلطاني بلند است
که از آفاق يک قرصش پسند است
از آن در ملک مه را احترامست
که او را گرده اي ماهي تمامست
چو پاي از دست دادي پي چه خواهي
ملک چون هست ملک وي چه خواهي
ترا گر بي ملک ملک جهانست
از اين شوميت هر دم بيم جانست