حکايت بلقيا و عفان

براي خاتم ملک سليمان
بلقيا رفت و با او بود عفان
ميان هفت دريا بود غاري
بر آنجا راه جستن سخت کاري
چو ماري يک پري آمد پديدار
زبان بگشاد با عفان به گفتار
که آب برگ شاخي در فلان جاي
اگر جمع آري و مالي تو بر پاي
چنان گردي روان بر روي دريا
که مرد تيز تک بر روي صحرا
بدان موضع شدند آن هر دو همراه
بپاي آن آب ماليدند آنگاه
چنان رفتند هر دو بر سر آب
که از شستي بقوت تير پرتاب
بآخر چون ميان هفت دريا
بکام دل رسيدند آن دو شيدا
يکي غاري پديد آمد سر افراز
ز هيبت تيغ او کوهي سر انداز
اگر چه آن دو همره يار بودند
ولي آنجا نه يار غار بودند
نهاده بود پيش غار تختي
جواني خفته بر وي نيک بختي
در انگشتش يکي انگشتري بود
که نقدش بيشتر از مشتري بود
بپاي تخت خفته اژدهائي
شده حلقه نه سر پيدا نه پائي
چون ديد آن هر دو را بيدار گشت او
دمي بدميد آتشبار گشت او
چنان عفان بترسيد از نهيبش
که پيدا گشت دردي ناشکيبش
به يار خويشتن گفتا مشو پيش
مخور زنهار بز جانت بينديش
مده جان در غم مهر سليمان
چو مردي چه کني ملک سليمان
نبردش هيچ فرمان وروان شد
به پيش تخت سلطان جهان شد
بدان انگشتري چون کرد آهنگ
شد آن ثعبان چو انگشتي سيه رنگ
بجست از بيم عفان و همانگاه
تفکر کرد تا زان سر شد آگاه
خطابش آمد از درگاه ايمان
که گر ميبايدت ملک سليمان
قناعت کن که آن ملکي است جاويد
که زير سايه دارد قرص خورشيد
سليمان با چنان ملکي که او داشت
به نيروي قناعت مي فرو داشت