حکايت سفيان ثوري

مگر سفيان ثوري چون جوان بود
ز کوژي قامت او چون کمان بود
يکي گفت اي امام آن جهاني
چرا پشتت دو تا شد در جواني
هنوزت وقت اين پشت دو تا نيست
دو تا ديدن چنين پشتي روا نيست
چه افتادست ما را حال بر گوي
نشاني ده بياني کن خبر گوي
چنين گفت او که استاديم بودست
که دائم راه رفتست و نمودست
چو وقت مرگ او آمد پديدار
ببالينش شدم ميديدمش زار
بغايت اضطرابي در درونش
همي جوشيد همچون بحر خونش
همه جان و دلش بر آتش رشک
بيک يک مژه صد صد دانه اشک
طپان جان در بدن لرزنده چون برگ
دلش را نااميدي بر در مرگ
بدو گفتم که شيخا اين چه حالست
زبان بگشاد کايمان در زوالست
به پنجه سال در خون گشته ام من
کنون از تيغ مرگ آغشته ام من
خطاب آمد که تو مردود مائي
تو زين در دور شو ما را نشاني
چو زو بشنيدم اين خود را بکشتم
طراقي زان برون آمد ز پشتم
چو قول او چنان وقتي چنين بود
چنين شد پشت من چون روي اين بود
نصيب اوستادم چون چنين است
کجا شاگرد را اميد دين است
چو شد انجام استاد اين درستم
من از شاگردي خود دست شستم
چراغي راکه ره بر باد باشد
نميدانم که چون آزاد باشد
چراغي را که بادي در ربودست
همان انگار کو هرگز نبودست
چراغ روح تو چون مرد ناگاه
نيابي سوي او تا توئي راه
چراغ مرده را چندانکه جوئي
نيابي هيچ جائي چند پوئي
چراغ مرده را ماتم مکن تو
که افسوس است دل پرغم مکن تو
خنک آن سگ که مردورست از غم
ولي بيچاره اين فرزند آدم
ز مردن غم نصيب کس نبودي
اگر انگيختن از پس نبودي
بدانش زنده شو يکبار آخر
بمير از دنيي مردار آخر
از اين وادي خاموشان خبر خواه
اگر داري خبر زيشان عبر خواه
جهودي را که کارش اوفتادست
بخوان مصطفي راهش گشاده است
ترا گر نيز کار افتد بزودي
در اين معني نه کمتر از جهودي