حکايت پير و گورستان

چون بود آن شيخ سالي شصت و هفتاد
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
يکي گفت اي بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائي رقم زن
چنين گفت او که من شوريده ايمان
نخواهم در بر جمعي مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دين داران چه کارم
نمي خواهم جهودان نيز هم بر
که بيزار است از ايشان پيمبر
ميان اين دو گورستان زمينم
بدست آور که من نه زان نه زينم
مرا نه در مسلماني قدم بود
نه در راه جهودي نيز هم بود
ميان اين و آن بايد چنين کس
که تا خود حال چون گردد از اين پس
نرفتي اين قدم اين راه آخر
کجا بودي تو چندين گاه آخر
نداري هيچ کاري کارت آنجا است
بره بر عقبه بسيارت آنجا است
نه چندان عقبه در پيش است آنجا
که هرگز راه انديش است آنجا
از اين وادي صعب بي نهايت
همي ترسم همي ترسم بغايت
از آن وادي که در وي بيم جانست
اگر خونين شود جان جاي آنست
چه دريائيست اين در جان پديدار
نه سر پيدا و نه پايان پديدار
هزاران جان اگر خون شد در اين راه
ولي زان جمله جاني نيست آگاه
که ميداند که هر دل چون چراغي
چه سودا مي پزد در هر دماغي
همي هر لحظه غم بيش است ما را
از آن راهي که در پيش است ما را
چراغ نور ايمان بر سر راه
چه سازي گر فرو ميبرد به ناگاه