حکايت پير و دختر جوان

مگر پيري يکي دختر جوان خواست
نيامد کار اين با کار آن راست
بخود ميخواندش پيوسته آن پير
نمي آميخت باوي چون مي و شير
رفيقي داشت پير سالخورده
بدو گفت اي بسي تيمار برده
بگو تا حال تو با زن چگونست
تو پير و او جوان اين باژگونست
چنين گفت او که من گمراهم از وي
که هر ساعت که بوسي خواهم از وي
مراگويد ندارم بوس تو دوست
که پنبه در دهان مرده نيکوست
چرا در بوسه آري هر زمانم
نهي چون پنبه مويت در دهانم
برو پنبه خوشي از گوش برکش
که پنبه کرد موي تو ترا خوش
مگر پنبه ز گوشت بر کشيدي
که موي خويش همچون پنبه ديدي
ازآن پشتت به پيري چون کمان شد
که چون تير از گناهت سر گران شد
ز حق پيش اجل بيداريي خواه
چو مست غفلتي هشياريي خواه
برافشان هر چه داري همچو مردان
چه سازي چون زنان با چرخ گردان
اگر داري سرت درگل چه شوئي
سرت در گل نخواهد ريخت گوئي
حجاب خاک از اين ويرانه بردار
طبق پوش از طبق مردانه بردار
که تا ويرانه جاي شرک و علت
شود معموره دين اينت دولت
اگر در شرک ميري واي برتو
که خون گريند سرتا پاي بر تو
کسي عمري درايمان ره سپرده
در آخر چون بود کافر بمرده