حکايت بيننده ارواح

يکي ببننده معروف بودي
که ارواحش همه مکشوف بودي
دمي گر بر سر گوري رسيدي
در آن گور آنچه ميرفتي بديدي
بزرگي امتحاني کرد خردش
به خاک عمر خيام بردش
بدو گفتا چه ميبيني در اين خاک
مرا آگه کن اي بيننده پاک
جوابش داد آن مرد گرامي
که اين مرديست اندر ناتمامي
بدان درگه چو روي آورده بودست
مگر دعوي دانش کرده بودست
کنون چون گشت جهل خود عيانش
عرق ميريزد از تشوير جانش
ميان خجلت و تشوير ماندست
و زان تحصيل در تقصير ماندست
بر آن در حلقه چون هفت آسمان زد
ز دانش لاف آنجا کي توان زد
چونه انجام پيداست و نه آغاز
نيابد کس سر و پاي جهان باز
فلک گوئي است گر عمري شتابي
چو گويش پاي و سر هرگز نيابي
که داند تا در اين وادي منکر
چگونه ميروم از پاي تا سر
سرا پاي جهان صد باره گشتم
نديدم چاره اي بيچاره گشتم
سرا پاي جهان درد و دريغ است
که گر وقتيت هست آن نيز تيغ است
مرا اين چرخ چون صندوق ساعت
ز بازيچه رها نکند بطاعت