حکايت باز با مرغ خانگي

ز مرغ خانگي بازي بر آشفت
بمرغ خانگي آنگه چنين گفت
که مردم داردت تيمار خانه
دمي نگذاردت بي آب و دانه
نگه ميدارد از اعدات پيوست
که تا بر تو نيابد دشمني دست
تو پيوسته ز مردم ميگريزي
چنين بد عهد از بهر چه چيزي
وفاي تست مردم را هميشه
ترا جز بي وفائي نيست پيشه
نياميزي تو با مردم زماني
چو تو نشنوده ام نامهرباني
مرا باري اگر مردم بصد بار
ز پيش خويش بفرستد بصد کار
در آيم عهد ايشان را بپرواز
بزودي هم بر ايشان رسم باز
وفائي نيست مرغ خانگي را
که پيشه ميکند بيگانگي را
چو مرغ خانگي بشنود اين راز
زبان بگشاد و گفت اي بيخبر باز
اگر صد ره فرود آئي ببازار
نبيني باز گشته سرنگون سار
ولي صد مرغ بيني سر بريده
بپاي آويخته سينه دريده
وفاي آدمي گر اينچنين است
از آن بيزار گشتم اين يقين است
چنين عهد ووفا را در زمانه
چه بهتر خاک بر سر جاودانه
چه گر اين ساعتم ميپرورد ليک
براي کشتنم ميپرورد نيک
تو اين را گر وفا داني جفا به
بسي کين از چنين مهر و وفا به
ز ديري گه ترا اي چرخ گردان
روانست آسيا بر خون مردان
شگفتا کار تو اي چرخ ناساز
که در خاک افکني پرورده ناز
جهانا حاصل پروردن ما
چه خواهد بود جز خون خوردن ما
کس از خون خوردن تو نيست آگاه
که پنهان ميکني در خاک و در چاه
جهانا چون حيات تو مماتست
وفا از تو طمع کردن وفاتست
جفات اول مرا درشور انداخت
وفات آخر مرادر گور انداخت
نميدانم که تا اين بي در و بام
براي چيست گردان صبح تا شام
عجائب نامه اين هفت پرگار
مرا در خون بگردانيد صد بار
ز سر تا پاي رفتم هر زمان من
نميدانم سر و پاي جهان من
چو گوئي بي سر و بي پا از آنم
که سر از پاي و پاي از سر ندانم
چو جان اينجا نفس از خود نهان زد
چگونه لاف دانش ميتوان زد