حکايت درويش و پادشاه

شهي در خشم شد زان مرد درويش
براندش با دلي پر درد از پيش
بدو گفتا ترا ندهم اماني
که اندر ملک من ماني زماني
برفت از پيش شه مرد تهي دست
بگورستان شد و آزاد بنشست
چو شه بشنيد حالي داد پيغام
که ني فرمودم اي شوريده ايام
که بيرون شو ز ملکم مي ستيزي
مگر خواهي که خون خود بريزي
جوابش داد کين پذرفته ام من
که از ملک تو بيرون رفته ام من
قيامت را که کاري مشکل آمد
نه گورستان نخستين منزل آمد
نخستين منزل محشر نه آنست
نه ملک تست ملک آن جهانست
چو زن را اوفتد درد زه آغاز
چنين گويند خلق از حال او باز
که اين زن در ميان دو جهانست
که يک پايش دراين ديگر در آنست
تو هم اي بي خبر تادر جهاني
ميان دودمت دائم چناني
گر اين دم شد دگر دم بر نيايد
نشان تو ز عالم بر نيايد
مزن بانگ و مکن نوحه بيارام
که نايد باز مرغ رفته از دام
چو تن شد مرغ جان را دامگاهي
چرا زين دام کرد آرامگاهي