حکايت هارون و بهلول

مگر روزي گذر ميکرد هارون
رسيد آنجايگه بهلول مجنون
زبان بگشاد کاي هارون غمخوار
از او درخشم شد هارون بيکبار
سپه را گفت کيست اين بي سرو پاي
که ميخواند بنامم در چنين جاي
بدو گفتند بهلول است اي شاه
روان شد پيش او هارون همان گاه
بدو گفتا نداني احترامم
که ميخواني تو بي حاصل بنامم؟
نميداني مرا اي مرد مجنون
که بر خاکت بريزم خون هم اکنون
جوابش داد مرد پر معاني
که ميدانم ترا نيکو تو آني
که در مشرق اگر زالي است باقي
که بر سنگ ايدش پاي خسته
وگر جائي پلي باشد شکسته
که که گرداند بزي را پاي خسته
تو گر در مغربي بر تو نويسند
بترس اي بيخبر کز تو بپرسند
بسي بگريست زو هارون بزاري
بدو گفتا اگر تو وام داري
بگو تا جمله بگزارم بيکبار
جوابش داد بهلول نکو کار
که تو وام مرا چون ميگزاري
که آن خويشتن يک جونداري
ترا اين مال مال مردمان است
نه آن تست هر چه در خزانه است
برو مال کسان را باز پس ده
که گفتت مال کس بستان بکس ده
نصيحت خواست از بهلول هارون
بدو گفت آن زمان بهلول مجنون
که اي استاده بر دنيا چنين راست
نشان اهل دوزخ بر تو پيداست
ز رويت محو گردان آن نشاني
و گرنه گفتم و رفتم تو داني
دگر ره گفت اگر دوزخ نشينم
کجا شد آن همه اعمال دينم؟
بدو گفتا ببين هر ماه و هر سال
که همچون اهل دوزخ داري اعمال
دگر ره گفت اگر چه بوالفضولم
نسب نقد است باري با رسولم
بدو گفتا که چون قرآن شنيدي
فلا انساب بينهم نديدي
دگر ره گفت هاي اي کم بضاعت
اميدم منقطع نيست از شفاعت
بدو گفتا که بي اذن الهي
شفاعت نيست از من مي چه خواهي
سپه را گفت هارون هين برانيد
که او ما را بکشت و مي ندانيد
چو نه ملک است اينجا و نه مالک
نجات تست اگر گردي توهالک
چو سنگي صد هزاران سال بر جاي
همي ماندنميماني تو بر پاي
چه خواهي کرد در جائي درنگي
که آنجا بيش ماند از تو سنگي
دلا کم گير چرخ سرنگون را
چه خواهي کرد اين درياي خون را
زهي خوش طعم ديگش چرب روغن
که از مرگش بود زرين نهنبن
قدم بايد بگردون بر نهادن
سر اين ديگ پر خون بر نهادن
چو پر خون اوفتاد اين ديگ پر جوش
مزن انگشت در وي سر فرو پوش
که چنداني که بيش آشوبي اين ديگ
نيابي لقمه اي بي زهر و بي ريگ
شفق خونست دائم چرخ گردون
از افسر مانده ميگردد در آن خون
جهاني خلق بين درهم فتاده
همه از بهر زير خاک زاده
همه خاک زمين خون سياهست
سياوش وار خلقي بي گناهست
عيان بيني اگر باشي تو باهش
ز يک يک صد ذره خون صد سياوش