حکايت پسر هارون الرشيد

زبيده را ز هارون يک پسر بود
که در خلوت ز عالم بيخبر بود
برون نگذاشتي مادر زايوانش
که زير پرده مي پرورد چون جانش
چو قوت يافت عقل بي قياسش
بجوش آمد دل حکمت شناسش
بمادر گفت عالم اين سرايست
و يا بيرون اين بسيار جايست
جز اين جايي اگر هست آشکاره
بگو تا پيش گيرم من نظاره
جز اين جايي اگر هست آشکاره
بگو تا پيش گيرم من نظاره
دل مادر بسوخت الحق بر او سخت
بدو گفت اي گرامي نکوبخت
ز قصر اين لحظه بيرونت فرستم
بسوي دشت و هامونت فرستم
براي او خري مصري بياراست
غلام و خادمي ده کرد در خواست
برون بردند تنها آن پسر را
که تا بگشاد بر عالم نظر را
نديده بود عالم آن يگانه
تعجب کرد از رسم زمانه
قضا را ديد تابوتي که ناگاه
گروهي خلق ميبردند در راه
همه در گريه و زاري بمانده
زگريه در جگر خواري بمانده
پسر پرسيد آن ساعت ز خادم
که مردن بر همه خلق است لازم
جوابش داد کان جسمي که جان يافت
ز دست مرگ نتواند امان يافت
نباشد مرگ را عامي و خاصي
کز او ممکن نشد کس را خلاصي
پسر گفتش چنين کاريم در پيش
چرا جانم نترسد سخت بر خويش
چو سنگ از مرگ خواهد گشت چون موم
بيايد رفت و کرد اين کار معلوم
چو شير مرگ را بروي کمين بود
تماشا کردن کودک چنين بود
شبانگاهي چو پيش مادر آمد
نشاط و دلخوشي بروي سر آمد
همه شب مي نخفت از هيبت مرگ
شکسته شاخ ميلرزيد چون برگ
بوقت صبحدم بگريخت از شهر
بترک لطف گفت از هيبت قهر
نهان القصه بر و دشت ميگشت
ميان خاک و خون ميگشت و ميگشت
طلب مي کرد هارون هر زمانش
نمي يافت از کسي نام و نشانش
چنين گفت آنکه مردي پاک دل بود
که وقتي در سرايم کار گل بود
ز خانه چون برون رفتم ببازار
يکي مزدور را گشتم طلب کار
جواني را نحيف و زرد ديدم
ز سر تا پاي عين درد ديدم
نهاده تيشه و زنبيل در پيش
شده واله نه با خويش و نه بي خويش
بدو گفتم تواني کار گل کرد
توانم گفت اما ني بدل کرد
بدو گفتم مرا شايي تو برخيز
چنين گفت آن جوانمردم بپرهيز
که من شنبه کنم کار و دگر نه
مرا خواهي همين روز و وگر نه
چو روز شنبه اش بودي سر کار
به سبتي زين سبب شد نام بردار
ببردم آخر او را سوي خانه
دو مرده کرد کارم آن يگانه
شدم در هفته ديگر ببازار
طلب کردم ز هر سوئيش بسيار
مرا گفتند او ديوانه باشد
هميشه در فلان ويرانه باشد
شدم او را در آن ويرانه ديدم
ز خلق عالمش بيگانه ديدم
بزاري و نزاري اوفتاده
بدام مرگ و خواري اوفتاده
بدو گفتم که چون بيمار و زاري
زمن آيد ترا تيمار داري
بيا تا خانه ام اي مرد امروز
که کس را مي نبينم بر تو دلسوز
اجابت مي نکرد القصه بر خاست
براي من بجا آورد در خواست
چو آمد با وثاق من چنان شد
کز آن سان ناتوان خود کي توان شد
جهاني درد مجري گشته بر وي
نشان مرگ پيداگشته بر وي
مرا گفتا سه حاجت دارم اي دوست
برون ميبايد آمد با تو از پوست
بدو گفتم که هر حاجت که خواهي
بخواه اي محرم سر الهي
به من گفت آن زمان کم جان بر آيد
ز قعر چاه اين زندان بر آيد
رسن در گردنم بند و برويم
در افکن پس بکش بر چار سويم
بگو کاين کار کار اهل دين است
جزاي من عصي الجبار اين است
کسي کو عاصي جبار باشد
چنين هم سرنگون هم خوار باشد
دوم کهنه گليمي هست پاکم
کفن اين ساز و با اين نه بخاکم
که با اين طاعت بسيار کردم
مگر در خاک بر خور دار گردم
سوم اين مصحفم بستان و بشناس
که بودست آن عبدالله عباس
که هارون اين حمايل کرده بودي
ز چشم ديگران در پرده بودي
بر هارون بر اين مصحف به بغداد
بدو گوي آنکه اين مصحف به من داد
سلامت گفت و گفتا گوش مي دار
که در غفلت نميري همچو مردار
که من در غفلت و پندار مردم
نديدم زندگي مردار مردم
بگويي مادرم را کز دعايي
فراموش مکن در هيچ جايي
بگفت اين و بکرد آهي و جان داد
عفي الله اينچنين گر جان توان داد
بدل گفتم که مي بايد رسن خواست
که حالي آن وصيت را کنم راست
رسن در گردنش کردم بزاري
کشيدم روي بر خاکش بخواري
يکي هاتف زبان بگشاد ناگاه
که اي از جهل محض افتاده از راه
نداري شرم تو از جهل بسيار
کني با دوستان ما چنين کار
رسن در گردن آن کس ميفکن
که چون چنبر نهادش چرخ گردن
چه ميخواهي از اين غم کشته راه
فلاتحزن فانا قد غفرناه
چو بشنيدم من آن آواز عالي
ز هيبت شد دو دستم سست حالي
بدل گفتم که اي غافل بپرهيز
چه جاي اين رسن بازيست برخيز
شدم ياران خود را پيش خواندم
سخن از حال آن درويش راندم
همه جمع آمدند و با دلي پاک
گليمش را کفن کردند در خاک
چو فارغ گشتم از کار جوان من
گرفتم مصحف و گشتم روان من
ستادم بر در هارون سحرگاه
که تاهارون پديدار آمد از راه
نمودم مصحفش بستد ز من شاد
مرا گفتا چه کس اين مصحف داد
بدو گفتم يکي مزدور کاري
جواني لاغري زردي نزاري
چو گفتم اي عجب مزدور کارش
پديد آمد دو چشم سيل بارش
بسي بگريست تا شد هوش از وي
چو بنشست اندکي آن جوش از وي
مرا گفتا کجاست آن سرو آزاد
بدو گفتم که هارون را بقاباد
چو اين بشنيد بخروشيد بسيار
برفت از هوش آن داننده هشيار
نه چندان ريخت اشگ وکرد فرياد
که آن هرگز کسي را خود بود ياد
بگردون ميرسيد آواز آهش
نگه ميداشت از هر سو سپاهش
پس آنگه گفت آن ساعت که جان داد
چه گفت از من ترا و چه نشان داد
بدو گفتم که آن ساعت چنين گفت
که بايد با اميرالمومنين گفت
کز اين شاهي مشو زنهار مغرور
سخن بشنو از اين درويش مزدور
در آن کن جهد کز من پند گيري
ميان ملک مرداري نميري
که گر مردار ميري اي يگانه
چو مرداري بماني جاودانه
بدنيا مبتلا تا چند باشي
پي دين گير تا خرسند باشي
که دنيا پرده جان تو باشد
ولي دين شمع ايمان تو باشد
اگر ملک همه عالم بگيري
همه بر تو نشيند چون بميري
تو مرد نازکي پرورده در ناز
زحمالي خلقي خوي کن باز
کنون من گفتم و رفتم تو مپسند
که ننيوشي چنين وقتي چنين پند
ز سر در درد هارون تازه تر شد
ز حيرت هر دم از نوعي دگر شد
به آخر تا وثاقش برد با خويش
که تا بنشست پيش پرده درويش
زبيده در پس آن پرده آمد
که تا پيشش حکايت کرده آمد
چنين گفت او که چون آنجا رسيدم
که در خاکش فکندم مي کشيدم
برآمد از پس پرده خروشي
چو دريا زان زنان برخاست جوشي
زبيده گفت اي فريادم از تو
خدا بستاند آخر دادم از تو
جگر گوشه مرا در مستمندي
نترسيدي که بر روي اوفکندي
خليفه زاده را نشناختي تو
رسن در گردنش انداختي تو
دريغا اي غريب و اي جوانم
دريغا نور چشم و شمع جانم
چو بادي عزم ره ناگاه کردي
که جان مادر آتش گاه کردي
دريغا اي لطيف و نازنينم
که ماندي همچو گنجي در زمينم
ز خاک تربتش آنگه نشان خواست
بصد زينت ضريحي نو بياراست
خبر گوينده را بسيار زر داد
ولي هارونش از زن بيشتر داد
توانگر گشت آن مرد خبر گوي
کنون آن رفت اگر داري دگر گوي
چه خواهي کرد ملکي را که ناکام
بلاي جان تو باشد سرانجام
اگر شاهي و عالم خانه داري
شوي شهمات آن خانه به زاري
چرا در کلبه اي بنشسته اي راست
کز او ميبايدت ناکام برخاست
چه دل داري تو بر چيزي که پيوست
غم آن عاقبت گرداندت پست
چرا جمع آوري چيزي بصد عز
که يک جو زان نخواهي خورد هرگز
اگر تو دشمن ملکي پسر باش
وگر در ملک هاروني پدر باش
ز حال آن پسر دادم نشانيت
کنون حال پدر گويم زمانيت