حکايت محمود و درويش

مگر محمود مي شد با سپاهي
رسيدش پيش درويشي براهي
سلامي گفت شاه او را در آن دشت
عليکش گفت آن درويش و بگذشت
به لشکر گفت شاه پاک عنصر
ببينيد آن گدا با آن تکبر
بدو درويش گفت ار هوشمندي
گدا خود چون توئي بر من چه بندي
که در صد شهر و ده افزون رسيدم
بهر مسجد گدايان نيز ديدم
نديدم چون تو در عالم گدائي
که خالي نيست از ظلم تو جائي
که جو جو نيم جو بر هر سرائي
نوشتند از پي چون تو گدائي
نديدم هيچ بازار و دکاني
که از ظلمت نبود آنجا فغاني
کنون گر بينش چشمت تمامست
ز ماهر دو گدا بنگر کدام است