حکايت محمود و همنام او

مگر محمود ميشد با سپاهي
ز هامون تا بگردون پايگاهي
سپه ميراند هر سوئي شتابان
که تا صيدي بيابد در بيابان
خميده پشت پيري ديد غمناک
برهنه پا و سر با روي پر خاک
در منه ميکشيد و آه ميکرد
ميان خار خود را راه ميکرد
شه آمد پيش گفتش اي گرامي
زبان بگشاي با من تا چه نامي
چنين گفت او که من محمود نامم
چو هم نام توام اين خود تمامم
شهش گفتا که ماندم در شکي من
تو يک محمود باشي و يکي من
تو يک محمود و من محمود ديگر
کجا باشيم ما هر دو برابر
جوابش داد پير و گفت اي شاه
همي چون هر دو برخيزيم از راه
رويم اول دو گز زينجا فروتر
شويم آنگه به محمودي برابر
برابر گر نيم با تو که خردم
برابر گردم آن ساعت که مردم
تو خوش بر تخت روکين نيلگون سقف
کند از چوب تختت تخته وقف
چه خواهي کرد ملکي در جهاني
که نتواني که خوش باشي زماني
به نتواني شدن تنها براهي
نه کارت راست آيد بي سپاهي
نه هم بي چاشني گيري خوري آب
نه شب بي پاسباني آيدت خواب
غم ملکي چرا چندان خوري تو
که نتواني که دروي نان خوري تو
اگر چون طاق ديست تخت عاج است
و گر برتر ز نو شروانت تاج است
نصيبت ز آنچنان تاجي و تختي
نخواهد بود الا خاک لختي
چه ملک است اين و تو چه پادشائي
که با مير اجل بر مي نيائي
تو را يک گرده هر روزت تمام است
اگر دو گرده ميجوئي حرام است