پسر پنجم يک آمد غرق انوار
پدر را گفت اي درياي اسرار
من آن انگشتري خواهم باخلاص
که در ملکت سليمان گشت از آن خاص
پري و ديو در فرمانش آمد
بساط ملک شادروانش آمد
ز نام آن نگينش شد نه از غير
رموز مور کشف و منطق الطير
گر آن انگشتري در دستم آيد
فلک با اين بلندي پستم آيد
پدر گفتا چه با ملکيت کار است
که گر دستت دهد ناپايدار است
چنين ملکي چنان ني هم تواني
که در باقي کني چون هست فاني
و گر در ملک ظالم بوده باشي
روا دار مظالم بوده باشي
دهندت در قيامت صورت مور
که در شاهي چرا کردي بسي زور
جهاني خصم در پي کرده باشي
که تا يک گرده روزي خورده باشي
جهان چون حسرت آباديست جمله
کفي خاک است يا بادي است جمله
مشو غره بملک باد و خاکي
بجاني کرده پيوند هلاکي
کرا آن زندگي با برگ باشد
که انجامش بزاري مرگ باشد
جهان پر نوش داروي آلهي
مکش خود را به زهر پادشاهي
اگر چه روستم را دل بپژمرد
چه سود از نوش دارو چون پسر مرد
طلب کن اي پسر ملکي دگر را
که سر بايد بريد آنجا پسر را
جهان را پادشاهاني که بودند
که سر در گنبد گردنده سودند
بملک اندر نبودي پشتشان گرم
مگر بر پشتي آن پاره چرم
همه در زير چرم آرام کرده
درفش کاويانش نام کرده
ز ملکي چون نميگيري کناره
که بر پايست از يک چرم پاره
چو شاهي از درفشي پاره چرمست
به شاهي کفش گرهم پشت گرم است
مرا ملکي که اصلش چرم باشد
بدان گر فخر آرم شرم باشد
چو سر کار ها معلوم گردد
بسا آهن که آنجا موم گردد
در آن موضع که عقل آنجاست مدهوش
اگر کوهست گردد عهن منفوش
چو ملک اين جهاني بس جهانست
چو نيکو بنگري ملک آن جهانست
زهي آدم که پيک عشق دريافت
به يک گندم ز ملک خلد سر تافت
اگر خواهي که يابي ملک جاويد
ترا قرصي ز عالم بس چو خورشيد