حکايت نمرود - قسمت اول

يکي کشتي شکست و هفتصد تن
در آب افتاد و باقي ماند يک زن
زني بر تخته اي آنجا مگر ماند
بزاد القصه و از وي يک پسر ماند
چو بنهاد آن زن آشفته دل بار
فرو افتاد در دريا نگونسار
بر آن تخته بماند آن کودک خرد
پياپي موجش از هر سوي مي برد
خطاب آمد بباد و موج و ماهي
که او طفلي است در حفظ آلهي
نگهداريد تا نرسد بلائيش
که مي بايد رسانيدن بجائيش
همه روحانيان گفتند آلهي
چه شخص است اين ميان موج و ماهي
خطاب آمد کزين شوريده ايام
چو وقت آيد شويد آگه بهنگام
چو آخر با کنار بحر افتاد
بکف آورد غواصيش استاد
بشير مرغ و ماهي کرد دمساز
بخون دل بپروردش باعزاز
چو بالا بر کشيد و راه دان شد
مگر يک روز در راهي روان شد
بره در سرمه داني يافت ياقوت
که در خاصيتش شد عقل مبهوت
چو ميلي در کشيد از سرمه پاک
بيک ره عرش و کرسي ديد و افلاک
چو ميلي نيز در چشم دگر کرد
بگنج جمله عالم نظر کرد
هزاران گنج زير خاک مي ديد
ز مه تا پشت ماهي پاک مي ديد
ملايک جمله مي گفتند اي پاک
چه بنده است اينچنين شايسته ادراک
چنين آمد ز غيب الغيب آواز
که نمرود است اين شخص سرافراز
زند لاف خدائي و بصد رنگ
برون آيد بکين با ما بصد جنگ
ببين تا چون بپروردش در اين راه
چگونه اوفکندش خوار ناگاه
کسي را در دو عالم هر که خواهي
وقوفي نيست بر سر الهي
بعلت جستنت مشغول بودن
نخواهد بود جز معلول بودن
وگر در چار طبعي هيچ شک نيست
که کژ طبع آمدي وز چار يک نيست
بدين دريا در آي و سرنگون آي
هم از طبع و هم از علت بروي آي
نه اي از چرخ برتر زو بياموز
که او هم سرنگون آيد شب و روز
همه کار جهان از ذره تا شمس
چه ميپرسي کان لم تغن بالامس
شکست آورد گردون از مجره
سبک نکند که گردي ذره ذره
جهان را رخش گردونست در زين
که خورشيد است بروي زين زرين
چو عالم را فنا نزديک گرديد
چو شب خورشيد او تاريک گرديد
نهند آن زين او داني چگونه
بدين مرکب ز مغرب باژگونه
از آن بر عکس گردانند خورشيد
که آن زين مي بگردانند جاويد
بر آر از جان پر خون آه دلسوز
که نه ازشب خبر داري نه از روز
شبت خوش باد زين شب خوش چه سودت
که روز روشني هرگز نبودت
اگر خواهي که باشي روز و شب شاد
مکن تا تو توئي زين روز و شب ياد
ولي تا تو توئي در خويش مانده
نخواهي بود جز دل ريش مانده
تو ميبايد که بيخود گردي از شور
شوي پاک از خودي وز کار خود دور
که تا تو خويش را بر کار بيني
اگر در خرقه اي زنار بيني
حکايت صدقه دادن بدرويشان
بزرگي گفت پرشوقست جانم
که شد عمري که من در بند آنم
که از من صدقه اي برسد بدرويش
که آن صدقه نبيند کس کم و بيش
چو رفتست اين دقيقه بر زبانش
چنين گفتست هاتف آن زمانش
که تو بايد که گر صاحب يقيني
که آن صدقه که بخشيدي نبيني
چو آن صدقه نبيني تو کم و بيش
دگر گوهر که خواهد بين بينديش
تو همچون مرده اي بد مينمائي
که خود را مرده و زنده بلائي
نخواهي زندگاني گر بداني
که مردن بهترت زين زندگاني
اگر تو بيش دان و بيش بيني
همه کم کاستي خويش بيني
حکايت لقمه حلال
رفيقي گفت با من کان فلاني
حلالي ميخورد قوت جهاني
که جزيه از جهودان ميستاند
وز آنجا ميخورد به زين که داند
بدو گفتم که من آن مي ندانم
من آن دانم که از ننگم چنانم
که بايد صد جهود بس پريشان
که تا خواهند از من جزيه ايشان
تو گر کم کاستي خويش بيني
بسي از خود سگي را بيش بيني
وجودت با عدم در هم سرشتست
که اين يک دوزخ و آن يک بهشتست
اگر يک نخ از آن دوزخ بماندست
بسي سگ بسته آن نخ بماندست
اگر صد بار روزي غسل سازي
چو با خويشي نه اي جز نانمازي
حکايت شيخ و پيرزن
نشسته بود روزي پير اصحاب
ز پنداري و کاري پيش محراب
در آمد از در مسجد يکي زال
دلي همچون الف با قد چون دال
بدو گفتا که در عين هلاکي
پليدي ميکني دعوي پاکي
بدين شيخي شدي مغرور اصحاب
برون آي اي جنب از پيش محراب
بسوز از عشق خود را اي گرامي
و گر نه زاهدي باشي ز خامي
ز زاهد پختگي جستن حرام است
که زاهد نا تمام و خشت خامست
ز سوز و اشک عاشق همچو شمع است
از آن در اشک و سوز خويش جمع است
از آن باشد همه شب اشک و سوزش
که خواهد بود کشتن نيز روزش
چو اشک و سوز و گشتن شد تمامش
بر آيد کشته معشوق نامش
شود در پرده همدم همنفس را
نماند کار با او هيچ کس را
حکايت عمر خطاب و جوان عاشق
بحربي رفت فاروق و ظفر يافت
و زان کفار هر کس را که دريافت
شهادت عرضه کردي گر شنيدي
نکشتي ورنه حالي سر بريدي
جواني بوده دل داده بمعشوق
بياوردند او را پيش فاروق
عمر گفتش باسلام آر اقرار
چنين گفت او که هستم عاشق زار
دگر ره گفت ايمانت رهاند
جوابش گفت عاشق اين چه داند
بدينش خواندند آخر سوم بار
چو هر باري بعشق آورد اقرار
عمر فرمود تا کشتند زارش
ميان خاک افکندند خوارش
چو پيش مصطفي آمد عمر باز
پيمبر را کسي بر گفت اين راز
پيمبر چون سخن بشنيد از مرد
در آن فکرت عمر را گفت از درد
دلت داد اي عمر آخر چنين کار
که کشتي عاشقي را اينچنين زار
چو غم کشتست عاشق وين خطا نيست
دگر ره کشته را کشتن روانيست
ز حق کشتن نکو و ز تو چه زشتست
که اين را دوزخ و آنرا بهشتست
اگر تو ميکشي خود را نکونيست
که اين کشتن نکو جز کار او نيست
حکايت درويش و آرزوي طوفان
يکي پرسيد از آن گستاخ در گاه
چه چيز است آرزوي تو در اين راه
چنين گفت او که طوفانيم بايد
که خلق اين جهان را در ربايد
نماند از وجود خلق آثار
شود فاني ديار و دير و ديار
که تا اين خلق در پندار مشغول
شوند از بدعت و از شرک معزول
که چون پرواي حق يک دم ندارند
همان بهتر که اين عالم ندارند
بدو گفتند اگر طوفان در آيد
جهان بر خلق سرگردان سر آيد
اگر فاني شوند اهل زمانه
تو هم فاني شوي اندر ميانه
چنين گفت او اگر طوفان شود راست
هلاک خويش اول بايدم خواست
که اين طوفان اگر گردد درستم
هلاک خويشتن بايد نخستم
بدو گفتند رو پس حيله اي ساز
تن خود را بدريائي در انداز
که تا از هستي خود رسته گردي
مگر با آرزو پيوسته گردي
چنين گفت او که بس روشن بود آن
که هرچ از من بود چون من بود آن
هلاک خود بخود کردن نه نيکوست
مگر عزم هلاک من کند دوست
ز معشوق آنچه آيد لايق آيد
که تاوانست هرچ از عاشق آيد
اگر معشوق بفروشد و گر نه
از او زيباست و ز هر کس دگر نه
اگر بفروشدت صد بار دلدار
تو هر دم بيش از جانش خريدار
حکايت جوان گازر
جواني سرو بالا بود چون ماه
ز مهر او جهاني گشته گمراه
قضا را پيشه او گازري بود
هميشه کار او خود دلبري بود
چو خم دادي سر زلف زره ور
ميان گازري گشتي سيه گر
چو بهر کار ميزر بر ميان زد
ميان آب آتش در جهان زد
اگر جامه زدي در آب بر سنگ
گرفتي عاشقان را جامه در چنگ
همه عشاق را آهنگ او بود
بيک ره دست زير سنگ او بود
يکي پير اوفتادش عاشق زار
ز عشقش گشت سر گردان چو پرگار
چنان در کار آن برنا زبون گشت
که عقل پير او عين جنون گشت
ز عشق روي او پشتش دو تا شد
دلش گرداب درياي بلا شد
بآخر خويشتن را وقف او کرد
همه کاري بجاي او نکو کرد
اگر روزي نديدي چهره او
ز سوز دل برفتي زهره او
بمزدوري شدي هر روز آنگاه
فتوح خود بدو دادي شبانگاه
همي هر چيز کو را دست دادي
بدان سيمين بر سرمست دادي
مگر با پير برنا گفت روزي
که چون هر ساعتت بيشت سوزي
نخواهد گشت کار تو چنين راست
زر بسيار دارم از تو درخواست
تو را نيست از زر بسيار چاره
که سير آمد دلم زين پاره پاره
زبان بگشاد پيرو گفت اين دوست
ندارم نقد جز مشتي رگ و پوست
مرا بفروش و زر بستان و بر گير
تو خوش باش و کم اين بيخبر گير
بسوي مصر بردش آن جوان زود
يکي نخاس خانه در ميان بود
مگر کرسي نهادن رسم آنجاست
که بنشيند فروشنده بر او راست
بر آن کرسي نشست آن تازه برنا
ستاد آنجايگه آن پير بر پا
چنين گفت اي عجب آن پير مدهوش
که هرگز نکنم آن لذت فراموش
که شخصي زان جوان پرسيد آنگاه
که هست اين بنده تو بر سر راه
جوابش داد آن برنا ز کرسي
که هست او بنده من مي چه پرسي
کدامين نعمتي داني تو زين بيش
که خواند کردگارت بنده خويش
تو آن دم از خدا دل زنده گردي
که جاويدش به صد جان بنده گردي
مگر در مصر مردي بود مرده
پسر در روز مرگش عهد کرده
که يک بنده کند بر گورش آزاد
خريد آن پير را حالي و زر داد
به گور آن پدر آزاد کردش
بسي زر دادش و دلشاد کردش
بدو گفتا اگر خواهي همين جا
نگردد مال ما از تو کم اينجا
و گر آن خواجه پيشينه خواهي
برو کآزاد خويش و پادشاهي
روان شد پير و سرسوي جوان داد
دگر ره دل بدست دلستان داد
نشد از پيش او غايب زماني
که روشن ديد از رويش جهاني
بصدق عشق نام او بر آمد
همه کاري بکام او بر آمد
اگر در عاشقي صادق نباشي
تو جز بر خويشتن عاشق نباشي
چنان بايد کمال عشق جانان
که گر عمري روان گردد شتابان
ز معشوق تو گويد هر نفس راز
چنان داني که آن دم کرد آغاز
حکايت سؤال از مجنون
چنين گفتست مجنون آن يگانه
که يک تن داد دادم در زمانه
دگر بودند مشتي بي سلامت
که ميکردند در عشقم ملامت
زني پيش من آمد گفت يک روز
کنارم ديد پر خون سينه پر سوز
ميان خاک خونم ديد مانده
چو گردون سر نگونم ديد مانده
مرا گفتا ز بهر چه چنيني
که غرق خون بخاکستر نشيني
بدو گفتم چو ليلي را بديدم
بدادم عقل و رسوائي خريدم
ز عشق روي ليلي ام چنين من
که از عشقش نه دل دارم نه دين من
مرا زن گفت اي شوريده مجنون
من از نزديک ليلي آيم اکنون
اگر آنست نيکوئي که او راست
نخواهد گشت هرگز کار تو راست
بتر زين بايدت بود اين چه باشد
ببايد مرد دل غمگين چه باشد
سزاوار است کز عشق چنان کس
نباشد چون تو عاجز در جهان کس
که روي آنست کز عشق چنان روي
شوي چون موي از تاب چنان موي
از آن زن مردئي ديدم که بايد
و زو حرفي پسنديدم که شايد
حديث عشق و دل کاري شگفتست
يکيست اين هر دو با هم در گرفتست
سخن از عشق و ز دل بيم جانست
مگر بردار گوئي جايش آنست
دلم خون گشت اي ساقي تو داني
حديث دل مگو باقي تو داني
حکايت روباه
بدام افتاد روباهي سحر گاه
بروبه بازي انديشيد آنگاه
که گر صياد در يابد چنينم
دهد حالي بگازر پوستينم
پس آنگه مرده کرد او خويشتن را
ز بيم جان فرو افکند تن را
چو صياد آمد او را مرده پنداشت
نمي يارست روبه را کم انگاشت
ز بن ببريد حالي گوش اوليک
که گوش او بکار آيد مرا نيک
بدل روباه گفتا ترک غم گير
چو زنده مانده اي يک گوش کم گير
يکي ديگر بيامد گفت اين دم
زبان او بکار آيد مرا هم
زبانش چون بريد آن مرد ناگاه
نکرد از بيم جان يک ناله روباه
دگر کس آمد و گفت از همه چيز
بکار آيد مرا دندان او نيز
نزد دم تا که آهن در فکندند
بسختي چند دندانش بکندند
بدل روباه گفتا گر بمانم
نه دندان باش و نه گوش و زبانم
دگر کس آمد و گفت اختيار است
دل روبه که رنجي را بکار است
چو نام دل شنيد از دور روباه
جهان بر چشم او شد تيره آنگاه
بدل ميگفت با دل نيست بازي
کنون نايد بکارم حيله سازي
بگفت اين و بصد دستان و تزوير
بجست از دام همچون از کمان تير
حديث دل حديثي بس شگفتست
که دو عالم حديث دل گرفتست
روا داري که در خونم نشاني
سخن از دل مگو ديگر تو داني
چو دل خون شد بگو از دل چه گويم
ز دل با مردم غافل چه گويم
دلم آنجا که معشوقست آنجا است
من آنجا کي رسم اين کي شود راست
دل من گم شد از من نا پديدار
نه من از دل نه دل از من خبردار
چو دائم از دل خود بي نشانم
نشاني کس بود از دلستانم
حکايت سلطان محمود و اياز
مگر سلطان دين محمود يک روز
اياز خاص را گفت اي دل افروز
کرا داني تو از مه تا بماهي
که از من بيش دارد پادشاهي
غلامش گفت اي شاه جهاندار
منم در مملکت بيش از تو صد بار
پس آنگه شاه گفت آن نازنين را
که اي بنده چه حجت داري اين را
زبان بگشاد اياز و گفت اي شاه
چه ميپرسي چوزين رازي تو آگاه
اگر چه پادشاهي حاصل تست
و ليکن پادشاه تو دل تست
دل تو زير دست اين غلام است
مرا اين پادشاهي خود تمام است
توئي شاه و دلت شاه تو امروز
ولي من بر دل تو شاه و پيروز
فلک را رشک مي آيد ز جاهم
که من با بندگي بر شاه شاهم
چو ملکيم اين چنين زير نگين است
چه جاي ملکت روي زمين است
چه گر ملک تو ملکي مطلق آمد
ولي ملک ايازت بر حق آمد
چو اصل تو دل است و دل نداري
بگو تا مملکت را بر چه کاري
حکايت محمد عيسي و ديوانه
محمد ابن عيسي کز لطيفه
سبق برد از نديمان خليفه
مگر ميرفت بر رخشي نشسته
سر افساري مرصع تنگ بسته
غلامانش شده يکسر سواره
همه بغداد مانده در نظاره
ز هر کنجي يکي ميگفت او کيست
چنين با زينت و با زيب و بازيست
بره ميرفت زالي با عصائي
چنين گفتا که هست او مبتلائي
که حق از حضرتش مهجور کردست
مگر از پيش خويشش دور کردست
که گر از خويش معزولش نکردي
بدين بيهوده مشغولش نکردي
شنيد اين راز مرد از هوشياري
فرود آمد از آن مرکب بزاري
مقر آمد که حال او چنانست
که شرحش پيرزن را بر زبانست
بگفت اين و بتوبه راه برداشت
بکلي دل ز مال و جاه برداشت
نگونساري خويشش چون يقين گشت
بکنجي رفت وز مردان دين گشت
بسي تو خواجگي کردي نهاني
گدائي خواجگي کردن نداني
به يک جو چون نداري حکم بر خويش
که نتواني جوي دادن بدرويش
چو نتواني که بر خود حکم راني
چگونه بر کسي ديگر تواني
حکايت سلطان محمود و ديوانه
بر ديوانه اي محمود بنشست
نهاد او چشم بر هم شاه بشکست
بدو گفت اين چر کردي چنين گفت
که تا رويت نبينم شه بر آشفت
بدو گفتا لقاي شاه عالم
نميداري روا گفت آن خود هم
چو خود بيني در اين مذهب روانيست
اگر خود غير بينم جز خطا نيست
شهش گفتا اولوالامر جهانم
بود بر تو همه حکمي روانم
بدو ديوانه گفتا اين بيانديش
که امر تو روان چون نيست بر خويش
نباشد بر دگر کس هم روانه
مرا مبشول چند آري بهانه
نمي آيد ترا زين خواجگي ننگ
که گرد آورده اي عمري بجو سنگ
کسي باشد بمعني مالک خويش
که او ناجي بود ني هالک خويش
بود مردي نکو گوي و نکو خواه
نيابد کژئي هرگز بدو راه
چنان خود را نمايد کو چنانست
که سودي گر نمايندت زيانست
چو ميداني که کژي اي مرائي
چرا در راستي خود را نمائي
حکايت درشتي و نرمي گليم
گليمي بود آن شوريده جان را
بمردي داد تا بفروشد آن را
بدو آن مرد گفتا کين درشتست
بنرمي همچو پشت خار پشتست
خريد آن مرد ارزان و همانگاه
خريداري پديدار آمد از راه
بدو گفتا گليمي نرم داري
چنين گفتا که دارم تا زر آري
چو زر القصه پيش آورد درويش
نهادش پس گليم آن مرد در پيش
بدو گفتا گليمي بي نظير است
که از نرمي بعينه چون حرير است
يکي صوفي سوي او هوش ميداشت
خريدش تا فروشش گوش ميداشت
بزد يک نعره و گفت اي يگانه
مرا بنشان در اين صندوقخانه