حکايت ديوانه و رعنايان

بره در بود مجنوني نشسته
که مي رفتند قومي يک دو رسته
مگر آن قوم دنيا دار بودند
که غرق جامه و دستار بودند
ز رعنائي و کبر و نخوت و جاه
چو کبکان مي خراميدند در راه
چو آن ديوانه بي خان و بي مان
بديد آن خيل خود بين را خرامان
کشيد از ننگ سر در جيب آنگاه
که تا زان غافلان خالي شد آن راه
چو بگذشتند سر بر کرد از جيب
يکي پرسيد از او کاي مرد بي عيب
چرا چون روي رعنايان بديدي
شدي آشفته و سر در کشيدي
چنين گفت او که سر را در کشيدم
ز بس باد بروت آنجا که ديدم
بترسيدم که بربايد مرا باد
چو بگذشتند سر بر کردم آزاد
همي چون گند رعنايان شنيدم
شدم بي طاقت و سر در کشيدم
چو هفت اعضات رعنائي گرفته است
جهاني از تو رسوائي گرفته است
کساني کين صفت از خويش بردند
بدنيا کار عقبي پيش بردند