حکايت کشته شدن پسر مرزبان

حکيمي بود کامل مرزبان نام
که نوشروان از او بوديش آرام
پسر بودش يکي چون آفتابي
بهر علمي دلش را فتح بابي
سفيهي کشت ناگه آن پسر را
بخست از درد جان آن پدر را
مگر آن مرزبان را گفت خاصي
که بايد کرد آن سگ را قصاصي
جوابي داد او را مرزبان زود
که الحق نيست خونريزي چنان سود
که من شرکت کنم با او در آن کار
بريزم زنده اي را خون چنان زار
نه آن بد فعل کاري بس نکو کرد
که مي بايد مرا هم کار او کرد
بدو گفتند پس بستان ديت را
نگيرم گفت هرگز آن ديت را
نمي يارم پسر را بابها کرد
که خون خوردن بود از خون بها خورد
گر از خون پسر خوردن روا نيست
چرا پس خون خود خوردن خطا نيست
ز خون خويش آن کس خورده باشد
که عمر خويش ضايع کرده باشد
ترا از عمر باقي يک دو هفته است
دگر آنچت که بهتر بود رفتست
گرفتم توبه کردي يک دو هفته
چه سازي چاره آن عمر رفته