فرزند چهارم

پسر آمد چهارم يک نکو راي
همه آرام و آسايش سرا پاي
پدر را گفت تا در کايناتم
بصد دل طالب آب حياتم
اگر دستم دهد آن آب رستم
و گر نه همچنين بادي بدستم
ز شوقم آتشين شد جان از آن آب
نه خور دارم به روز و نه به شب خواب
از اين انديشه دل پرتاب دارم
شدم تشنه هواي آب دارم

جواب پدر

پدر گفتش امل چون غالب آمد
دلت عمر ابد را طالب آمد
از آني آب حيوان را خريدار
که جانت را امل آمد پديدار
اگر يک ذره نور صدق هستت
امل بايد که گردد زير دستت