حکايت بايزيد

شبي در خواب ديد آن مرد بيدار
که ناگه بايزيد آمد پديدار
بدو گفتا که اي شيخ زمانه
چه گفتي با خداوند يگانه
چنين گفت او که امر آمد زدرگاه
ک اي سالک چه آورديم از راه
بحق گفتم که آوردم گناهت
ولي شرکي نياوردم ز راهت
بدنيا خورده بودم شربتي شير
شبم درد شکم آمد گلو گلير
چو آن شب درد را آهنگ جان خاست
بدل گفتم که خوردم شير از آن خاست
حقم گفتا که مي گوئي که از راه
نياوردم ترا شرکي بدرگاه
بدين زودي فراموشت شد اي پير
که آوردي تو شرک آخر در آن شير
چو تو از شرک درد از شير ديدي
خطي در دفتر وحدت کشيدي
مکن دعوي وحدت آشکاره
که تو از شرک هستي شيرخواره
کجا بويد گل توحيد جانت
که بوي شرک آيد از دهانت
تو وقتي در حقيقت بالغ آئي
که پاک از شير خوردن فارغ آئي
اگر تو بالغ اسرار گردي
ز يک يک عضو برخوردار گردي
نه طفلي ماندت نه احولي نيز
از آنجا بيني و شنوي همه چيز