حکايت ماه و خورشيد

قمر گفتا که من در عشق خورشيد
جهان پر نور خواهم کرد جاويد
بدو گفتند اگر هستي بدين راست
شبانروزي بتک مي بايدت خاست
که تا در وي رسي چون در رسيدي
در او فاني شوي در ناپديدي
بسوزي آن زمان تحت الشعاعش
وجودت خفض گردد ز ارتفاعش
چو از تحت الشعاع آئي پديدار
شود خلقي جمالت را خريدار
بانگشتت بيکديگر نمايند
بديدارت نظرها بر گشايند
چه افتادست نابودي بيکبار
ز پيش نور مي آيد پديدار
يکي سرگشته فاني گشته بي باک
هويدا شد ز جرم باقي خاک
يکي خود سوخته تحت الشعاعي
وصالي يافت بعد از انقطاعي
شب دو هفته با چندان جمالش
مدد گيرد ز نقصان هلالش
چو اين شب خويش آرايد يقين است
بدو کس ننگرد کو خويش بين است
ولي هر گه که بيني چون خلالش
در او خندند يعني در هلالش
تو تا هستي خود در پيش داري
بلاي جاودان با خويش داري
ز چرک شرکت آنگه دل بگيرد
که دل در بيخودي منزل بگيرد
ز شير شرک اگر خويت شود باز
بلوغت افتد از توحيد آغاز