حکايت شبلي و سگ

يکي پرسيد از شبلي که در راه
که بودت بدرقه اول بدرگاه
سگي را گفت ديدم بر لب آب
که يک ذره نداشت از تشنگي تاب
چو ديدي روي خود در آب روشن
گمان بردي سگي ديگر معين
نخوردي آب از بيم دگر سگ
بجستي از لب آن آب بر تک
چو گشت از تشنگي دل بي قرارش
ز اندازه برون شد انتظارش
بآب افکند خود را ناگهاني
که تا شد آن سگ ديگر نهاني
چو او از پيش چشم خويش برخاست
خود او بود آن حجاب از پيش برخاست
چو برخاست اين چنين روشن حجابم
يقينم شد که خود را من حجابم
ز خود فاني شدم کارم برآمد
سگي در راهم اول رهبر آمد
تو هم از راه چشم خويش برخيز
حجاب خود توئي از پيش برخيز
گرت موئي خودي بر جاي باشد
ترا بندي گران بر پاي باشد
ترا آن به بدي اي مرد فرتوت
که از گهواره بردندي بتابوت
از آن موسي ز حق آن پايگه يافت
که از گهواره در تابوت ره يافت
حضور او اگر بايد مدامت
ميا با خود دگر اين مي تمامت
ميا با خود بيابي خود زخود دور
که هست اين بيخودي نور علي نور