حکايت سلطان ملکشاه و پاسبان

شبي برفي عظيم افتاد در راه
سرا پرده زده سلطان ملکشاه
ز سرما مرغ و ماهي آرميده
همه در گوشه ها سر در کشيده
بر انديشيد سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد يارب
ببايد رفت تا بينم نهفته
که در سرما بر اين در کيست خفته
چو سلطان سر از آن خيمه بدر کرد
در او هم برف و هم سرما اثر کرد
نديد از هيچ سو يک پاسبانرا
مگر يک خفته بيدار جانرا
قبائي از نمد افکنده در بر
ز ميخ خيمه بالش خاک بستر
همه شب لالکا در پاي مانده
ز دست برف بر يک جاي مانده
ندانم تا شبي از درد دين تو
بدين درگاه بودي اينچنين تو
اگر يک ذره دل سوزيت بودي
شبي آخر چنين روزيت بودي
ز بانگ پاي سلطان مرد از راه
بجست از جاي و زد بانگي بر آن شاه
که هان تو کيستي شه گفت حالي
منم اي مهربان سلطان عالي
تو باري کيستي اي مرد کاري
که سلطان را چنين شب پاس داري
زبان بگشاد مرد و گفت اي شاه
منم مرد غريبي بي وطن گاه
وطنگاهم بجز درگاه شه نيست
مرا جز خدمت شه هيچ ره نيست
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پاي شاه باشد
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عميدي خراسان دادمت من
چو سلطان يک شب از مردي نشان يافت
از او آن مرد نام جاودان يافت
اگر تو هم شبي بر درگه يار
بروز آري زهي دولت زهي کار
اگر يک شب به بيداري رسي تو
بسرحد وفا داري رسي تو
ز فضلت خلعتي بخشند جاويد
که يک يک ذره مي بيني چو خورشيد
اگر آن ديده دست آري زماني
اگر کوري شوي صاحب قراني
بزرگان را که شد کاري مهيا
بچشم نيستي ديدند اشيا
چو چشم نيستي در کارت آيد
شکر زهرت شود گل خارت آيد