حکايت شبلي و جوان

مگر شبلي چو شمعي سربسر سوز
براه باديه مي رفت يک روز
جواني ديد همچون شمع مجلس
بدست آورده شاخي چند نرگس
قصب در سر يکي نعلين در پاي
خرامان با لباس مجلس آراي
قدم مي زد برعنائي و نازي
چو کبکي کو بود ايمن ز بازي
بر او رفت شبلي از سر مهر
بدو گفت اي جوان مشتري چهر
چنين گرم از کجا رفتي چنين شاد
جوان ماهرو گفتش ز بغداد
برون رفتم از آنجا صبحگاهي
کنون در پيش دارم سخت راهي
دو ساعت بود از بنگاه رفته
بر آمد پنج روز از راه رفته
چو شد القصه شبلي تا حرمگاه
يکي را ديد پست افتاده در راه
سيه گشته ضعيف و ناتوان هم
دلش رفته ز دست و بيم جان هم
حکايت کرد شبلي نزد ياران
که چون ديد او مرا آهسته نالان
مرا از پيش کعبه داد آواز
که اي شبلي مرا داني همي باز
من آن نازک تن تازه جوانم
که ديدي در فلان جائي چنانم
مرا با صد هزاران ناز و اعزاز
به پيش خويش خواند و کرد در باز
بهر ساعت مرا گنجي دگر داد
بهر دم آنچه جستم بيشتر داد
کنون چون آمدم با خود بيکبار
بگردانيد بر فرقم چو پرگار
دلم خون کرد و آتش در من انداخت
ز صحن گلشنم در گلخن انداخت
به بيماري و فقرم مبتلا کرد
ز دو کونم به يک ساعت جدا کرد
نه دل ماند و نه دنيا و نه دينم
چنين کامروز مي بيني چنيم
از او پرسيد شبلي کاي جوانمرد
چنين کت امر مي آيد چنان گرد
جوان گفتا که اي شيخ يگانه
کرا اين برگ باشد جاودانه
نمي دانم من مست اين معما
که مي گويد تو باشي جمله يا ما
از آن مي سوزم و زان مي گدازم
که موئي در نمي گنجد چه سازم
تو خود در پيش چشم خود نشستي
ز پيش چشم خود برخيز و رستي
فرستادند بهر سودت اينجا
نديدم سود جز نابودت اينجا
چو بهره از همه چيزيت هيچست
همه قسمت ز چندين پيچ هيچست
اگر تو رهروي عمري بسوزي
که جز هيچت نخواهد بود روزي