حکايت کيخسرو و جام جم

نشسته بود کيخسرو چو جمشيد
نهاده جام جم در پيش خورشيد
نگه مي کرد سر هفت کشور
و ز آن جا شد به سير هفت اختر
نماند از نيک و بد چيزي نهانش
که ني در جام جم مي شد عيانش
طلب بودش که جام جم ببيند
همه عالم دمي در هم ببيند
اگر چه جمله عالم را همي ديد
ولي در جام جام جم نمي ديد
بسي زير و زبر آمد در آن راز
حجابي مي نشد از پيش او باز
بآخر گشت نقشي آشکارا
که در ما کي تواني ديد ما را
چو ما فاني شديم از خويشتن پاک
که بيند نقش ما در عالم خاک
چو فاني گشت از ما جسم و جان هم
ز ما نه نام ماند و نه نشان هم
تو باشي هر چه بيني ما نباشيم
که ما هرگز دگر پيدا نباشيم
چو نقش ما به نقشي بدل شد
چه جوئي نقش ما چون با ازل شد
همه چيزي بما زان مي توان ديد
که ممکن نيست ما را در ميان ديد
وجود ما اگر يک ذره بودي
هنوز آن ذره در خود غره بودي
نبيند کس ز ما يک ذره جاويد
که از ذره نگردد غره خورشيد
اگر از خويش مي جوئي خبر تو
بمير از خود مکن در خود نظر تو
چو آمد چشم را مرگ تو در گوش
بمرگت گشت پيش از تو سيه پوش
اگر چه لعبتان ديده خردند
ولي از خويشتن پيش از تو مردند
از آن يک ذره روي خود نديدند
ک تا بودند مرگ خود گزيدند
از آن خواري خويش و عز نبينند
که خود را مردگان هرگز نبيند
اگر در مرگ خواهي زندگاني
کمال زندگاني مرگ داني
اگر خواهي تو نقش جاودان يافت
چنان نقشي به بي نقشي توان يافت
کنون گر همچو ما خواهي چو ما شو
بترک خود بگو از خود فنا شو
حصاري از فنا بايد در اين کوي
وگرنه بر تو زخم آيد ز هر سوي
چو کيخسرو از آن راز آگهي يافت
ز ملک خويش دست خود تهي يافت
يقينش شد که ملکش جز فنا نيست
که در دنيا بقا را هم بقا نيست
چو صحراي خودي را سد خود ديد
قباي بيخودي بر قد خود ديد
چو مردان ترک ملک کم بقا گفت
شهادت گفت و بر دست فنا خفت
مگر لهراسب آنجا بود خواندش
بجاي خويش در ملکت نشاندش
بغاري رفت و برد آن جام با خويش
بزير برف شد ديگر مينديش
کسي کو غرقه شد از وي اثر نيست
از او ساحل نشينان را خبر نيست
تو هم در عين گردابي بمانده
نمي داني که در خوابي بمانده
که تو با ما يخي در آفتابي
و يا کف گلي بر روي آبي
چو بي کشتي تو در دريا نشستي
بگويد با تو دريا آنچه هستي