حکايت حسن بصري و شمعون

حسن در بصره استاد جهان بود
يکي همسايه گبرش ناتوان بود
مگر هفتاد سال آتش پرستي
گرفته بود پيشه جهل و مستي
بنام آن گبر شمعون بود در جمع
همه سر پيش آتش داشت چون شمع
چو بيماري او از حد برون شد
حسن را درد او در دل فزون شد
بدل گفتا ببايد رفت امروز
عيادت کرد و پرسيدش در آن سوز
چه گر گبري ز بي سرمايگانست
ولي هم آخر از همسايگان است
شد القصه حسن نزديک شمعون
ميان خاک ديدش خفته در خون
سيه گشته ز دود آتشش روي
نه جامه در برش پاکيزه نه موي
زبان بگشاد شيخ و گفت اي پير
بترس آخر ز حق تا کي ز تقصير
همه عمر از هوس بر باد دادي
ميان آتش و دود اوفتادي
بيازردي خداي خويشتن را
گرو کردي بدوزخ جان و تن را
تو پنداري کز آتش سود ديدي
نمي داني کز آتش دود ديدي
مکن اي خفته تا يابي رهائي
که گر شيري تو با حق برنيائي
چرا از آتشي دل مي فروزي
که گر دريابدت حالي بسوزي
در آن آتش که يک ذره وفا نيست
از او بوي وفا جستن روا نيست
گر آتش را وفا بودي زماني
ترا باري دمي دادي اماني
تو کاتش مي پرستي روزگاريست
بسوزد آخرت وين طرفه کاريست
ولي من کز دل و جان حق پرستم
در آتش مي نهم اين لحظه دستم
که تا آگه شوي تو اي گنهکار
که جز حق نيست در عالم نگهدار
بگفت اين و در آتش برد دستي
که در موئيش زان نامد شکستي
چو دست شيخ ديد آن گبر فرتوت
ز دست شيخ شد حيران و مبهوت
بتافت از پرده صبح آشنائي
چو شمعي يافت شمعون روشنائي
حسن را گفت شيخا اين چه حالست
که اکنون مدت هفتاد سالست
که من آتش پرستي پيشه دارم
کنون از حق بسي انديشه دارم
در اين معرض که جان بر لب رسيدست
دل تاريک را صبحي دميدست
چه سازم چاره کارم چه داني
که بسياري نماندم زندگاني
زبان بگشاد شيخ و گفت اي پير
مسلمان شو ترا اينست تدبير
پس آنگه گفت شمعون کاي نکوکار
بسي آزرده ام حق را بگفتار
اگر تو اين زمانم يار گردي
خطي بدهي و پذرفتار گردي
که حق عفوم کند بي هيچ آزار
دهد در جنتم تشريف ديدار
من ايمان آرم و با راه آيم
ولي چون خط دهي آنگاه آيم
حسن بنوشت خطي و نکو کرد
پذيرفتاري مقصود او کرد
دگر ره گبر گفت اي شيخ دين دار
عدول بصره مي بايد بيکبار
که بنويسند اين خط را گواهي
که مي ترسم من از قهر آلهي
حسن فرمان آن گبر کهن کرد
بزرگان را گواه آن سخن کرد
خط آورد و بشمعون داد آنگاه
مسلمان گشت شمعون نکوخواه
چو خط بستد حسن را گفت اي پير
چو جانم در ربايد ترک تقدير
مرا چون پاک شستي در کفن نه
بدست خويش خط در دست من نه
که پيش حق جز اين حجت ندارم
که گر دارم بجز خجلت ندارم
بگفت اين و بر آمد جان پاکش
جهاني خلق گرد آمد بخاکش
نهادند آن خطش در دست آنگاه
نشستند آن جماعت تا شبانگاه
نخفت آن شب حسن در فکري مي بود
همه شب در نماز و ذکر مي بود
بدل مي گفت زيرک اوستادم
که نادانسته خطي مي بدادم
دليري کردم و از جهل بود آن
ندانم تا قوي يا سهل بود آن
چو مي ترسم که من خود غرقه ميرم
چگونه غرقه اي را دست گيرم
چو محرومم ز ملک آب و گل من
چگونه ملک حق کردم سجل من
در اين انديشه بود او تا سحرگاه
رسولي در رسيد از خواب ناگاه
چنان در خواب ديد آن شمع ايمان
که شمعون بود در جنت خرامان
ز عز پادشاهي تاج بر سر
ز تشريف آلهي حله در بر
لبي خندان رخي تابان چو خورشيد
مسلم گشته دارالملک جاويد
حسن گفتش که هان چوني در اين دار
چنين گفت او چه مي پرسي ببين کار
سراي من بهشت جاودان کرد
بفضل خويش ديدارم عيان کرد
کنون تو از پذيرفتاري خويش
شدي فارغ بگير اين خط مينديش
حسن گفتا چو چشمم گشت بيدار
خطم در دست بود و دل بي آزار
اگر درمان کني درمان چنين کن
پذيرفتاري ايمان چنين کن