حکايت گفتار حکيم بر سر خاک اسکندر

چو اسکندر بزاري در زمين خفت
حکيمي بر سر خاکش چنين گفت
که شاها تو سفر بسيار کردي
وليکن نه چنين کين بار کردي
بسي گرد جهان گشتي چو افلاک
کنون گشتي تو از گشت جهان پاک
چرا چون مي شدي مي آمدي تو
چرا مي آمدي چون مي شدي تو
نه از هيچ آگهي اينجا که هستي
نه آگه تا چه آنجا مي فرستي
چرا بايست چندين بند آخر
از اين آمد شدن تا چند آخر