حکايت عروس و شوهر جوانمرد

عروسي خواست مردي چون نگاري
بمهر خود نديدش برقراري
چو پس شوهر بمهر خودنديدش
نشان دختر بخرد نديدش
همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد
چو گل جان را بجاي جامه شق کرد
چو مرد از شرم آن زن را چنان ديد
و زان دلتنگي او را بيم جان ديد
دلش مجروح گشت از خجلت او
بصحت بر گرفت آن علت او
بدو گفتا که من ايمان ندارم
گر اين سر تو را پنهان ندارم
نگردد مادرت زين راز آگاه
پدر را خود کجا باشد بدين راه
چو خالي نيست از عيب آدميزاد
اگر عيبي ترا در راه افتاد
بپوشم تا بپوشد کردگارم
که من بيش از تو در دين عيب دارم
تو دل خوش دار و چندين زين مکن ياد
دگر هرگز مبادت اين سخن ياد
چو شد روز دگر بگذشت اين حال
بريخت آن مرغ زرين را پر و بال
چنان در ورطه بيماري افتاد
که در يک روز در صد زاري افتاد
رگ و پي همچو چنگش در فغان ماند
چو خرما جمله مغزش استخوان ماند
چو شوهر ديد روي چون زر او
طبيب آورد حالي بر سر او
کجا يک ذره درمان را اثر بود
که هر دم زرد رويش زردتر بود
زبان بگشاد شوهر در نهاني
که کشتي خويشتن را در جواني
اگر آن خواستي تا من بپوشم
بپوشيدم و از اين معني خموشم
و گر آن بود رأي تو کز اين کار
مرا نبود خبر نابوده انگار
چرا زين غم بسي تيمار خوردي
که تا خود را چنين بيمار کردي
چنين گفت آنگه آن زن کاي نکو جفت
ز چون تو مرد نايد جز نکو گفت
تو آنچ از تو سزد گفتي و کردي
غم جان من بيچاره خوردي
ولي من اين خجالت را چه سازم
که مي دانم که مي داني تو رازم
چو تو هستي خبردار از گناهم
کجا برخيزد اين آتش ز راهم
همي تا من منم يک يک زمانم
نخواهد بود بي صد سوز جانم
بگفت اين وز خجلت بيخبر گشت
سيه شد رويش و حالش دگر گشت
چو هر چيزي که بودش آن ببخشيد
نماندش هيچ ديگر جان ببخشيد
اگر يک قطره شد در بحر کل غرق
چرا ريزي از اين غم خاک بر فرق
مشو چون قطره زين غم بي سر و پاي
که اولي تر بود قطره بدرياي
من و تو يک مني خاکيم نمناک
چه باشد گر نباشد يک مني خاک
چرا زادي چو مي مردي چنين زار
ترا نازاده به مردن شرر وار
چرا برخاستي چون مي بخفتي
چرا مي آمدي چون مي برفتي