حکايت حبشي

يکي حبشي بر پيغمبر آمد
که توبه مي کنم وقتش در آمد
اگر عفو است و گر توبه قبولست
مرا از پشتي چون تو رسولست
پيمبر گفت چون تو توبه کردي
يقين ميدان که آمرزيده گردي
دگر ره گفت آن حبشي که آنگاه
که بودم در گناه خويش گمراه
گناهم حق چو نپسنديده باشد
ميان آن گناهم ديده باشد؟
پيمبر گفت پس تو مي نداني
که بر حق ذره اي نبود نهاني
گناهت ذره ذره ديده باشد
وليکن از کرم پوشيده باشد
چو حبشي اين سخن بشنيد ناگاه
بر آورد از دل پر خون خود آه
چنان آن آهش از دل تافتن کرد
که مرغ جانش را بي خويشتن کرد
به پيش مصطفي بر خاک افتاد
سوي حق پاک رفت و پاک افتاد
صلا در داد ياران را پيمبر
که بشتابيد اي اصحاب يکسر
که تا بر کشته حق غرق تشوير
بگرييد و به پيونديد تکبير
کسي کو کشته شرم و حيا شد
اگر مرد او تن او توتيا شد
اگر هر ذره خاکش ببوئي
بود صد بحر پر تشوير گوئي