حکايت ابن المبارک

مگر ابن المبارک بامدادي
بره مي رفت برفي بود و بادي
غلامي ديد يک پيراهن او را
که مي لرزيد از سرما تن او را
بدو گفتا چرا با خواجه اين راز
نگوئي تا ترا جامه کند ساز
غلامک گفت من با خواجه خويش
چه گويم چون همي بيند مرا پيش
چو او مي بيندم روشن چه گويم
چو او به داند از من من چه جويم
چو بشنيد اين سخن ابن المبارک
بر آمد آتش از جانش به تارک
بزد يک نعره و مدهوش افتاد
چنان گويا کسي خاموش افتاد
زبان بگشاد چون با خويش آمد
که ما را رهبري در پيش آمد
الا اي راه بينان حقيقت
در آموزيد از اين هندو طريقت
که مي داند که در هر سينه اي چيست
ز چندين خلق داغش بر دل کيست
دلي کز داغ او آگاه گردد
رهش در يک نفس کوتاه گردد
هر آن دل را که از داغش نشانست
به يک دم پاي کوبان جانفشانست
چنان کان حبشي از داغش خبر يافت
به يک دم عمر ضايع کرده دريافت