حکايت بايزيد و قلاش

بکاري بايزيد عالم افروز
بصرافان گذر مي کرد يک روز
يکي قلاش را در پيش ره ديد
ز سر تا پاي او غرق گنه ديد
چنان مي زد کسي حدش بغايت
که خون مي ريخت بي حد و نهايت
در آن سختي نمي کرد آه قلاش
که مي خنديد و خوش مي گفت اي کاش
که دائم همچنينم مي زدندي
به تيغ آتشينم مي زدندي
چنان زان رند شيخ دين عجب ماند
که آنجا از براي آن سبب ماند
چو آخر حد او آمد بانجام
از او پرسيد پنهان مرد بسطام
که چندين زخم خورده خون برفته
تو چون گل مانده خندان و شکفته
نه آهي کرده نه اشکي فشانده
منم در کار تو حيران بمانده
مرا آگاه کن تا سر اين چيست
که در محنت چنين خوشدل توان زيست
چنين گفت آنگه آن قلاش مهجور
که بود اي شيخ معشوق من از دور
ستاده بود جائي بر کناره
نبودش هيچ کاري جز نظاره
چو من مي ديدمش استاده در راه
نبودم آن زمان از درد آگاه
مرا آن لحظه گر صد زخم بودي
بچشمم چشم زخمي کي نمودي
ستاده بهر من معشوق بر پاي
چگونه من نباشم پاي بر جاي
چو بشنود اين سخن مرد يگانه
ز چشمش گشت سيل خون روانه
بدل مي گفت اي پير سيه روز
از اين قلاش راه دين در آموز
همه کار تو در دردين باژگونست
ببين تا خود تو چوني او چگونست
ترا زين رند دين مي بايد آموخت
گر آموزي چنين مي بايد آموخت
بسي باشد که در دين اهل تسليم
ز کمتر بنده اي گيرند تعليم