حکايت شبلي

مگر شبلي بمجلس بود يک روز
يکي پرسيد از او کاي عالم افروز
بگو تا کيست عارف گفت آنست
که گر در پيش او هر دو جهانست
بيک موي مژه بر گيرد از جاي
که عارف آورد هم بيش از اين پاي
يکي پرسيد از او روزي دگر بار
که عارف کيست اي استاد اسرار
چنين گفت او که عارف ناتواني
که نارد تاب سارخگي زماني
يکي برجست و گفت اي عالم افروز
تو عارف را چنان گفتي فلان روز
کنون امروز مي گوئي چنين تو
تناقض مينهي در راه دين تو
جوابي داد شبلي روشن آن روز
که اي سائل نبودم من من آن روز
ولي چون من منم امروز عاجز
از اين بهتر جوابت نيست هرگز
کسي کو يک جهت بيند جمالي
نباشد ديدن او را کمالي
ببايد ديد نيکي و بدي هم
مقامات خودي و بيخودي هم
ولي چون آن همه پيوسته بيني
بدو نيکش همه در بسته بيني
اگر بيني بدي نيکي بود آن
براي آنکه آن از او بود آن
ز معشوقت مبين عضوي بريده
بهم پيوسته بين چون اهل ديده
ز يک عضوش مشو از دست زنهار
که هفت اندام بايد ديد هموار
که چون هم خانه و هم سقف بيني
جهاني عشق بر خود وقف بيني