حکايت حسن و حبيب

حسن مي شد حبيبش بود همبر
بجيحوني رسيدند آن دو همسر
حسن چون بنگريست او را نمي يافت
گهي از پس گهي از پيش بشتافت
بآخر زان سوي جيحونش مي ديد
مقام از خويشتن افزونش مي ديد
بدو گفت اي حبيب اي مرد درگاه
ز من آموختي آخر تو اين راه
چنين بر آب چون بشتافتي تو
بچه چيز اين کرامت يافتي تو
حبيبش گفت اي استاد مطلق
بدان اين يافتم من در ره حق
که دل کردن سپيدم بود پيشه
ترا کاغذ سيه کردن هميشه
اگر دل را بگرداني چو مردان
شود ماهت ز مهر آئينه گردان
دلي فارغ ز تشبيه وز تعطيل
مبرا از همه تفسير و تأويل
زماني کل شده در قدس و پاکي
زماني آمده در قيد خاکي
گهي بيخود گهي با خود دو حالش
که تا هم زين بود هم زان کمالش