حکايت بهلول

مگر شوريده دل بهلول بغداد
ز دست کودکان آمد بفرياد
پياپي سنگ ميانداختندش
ز هر سوئي بتک ميتاختندش
چو عاجز گشت سنگي خرد از راه
بديشان داد و خواهش کرد آنگاه
کز اينسان خرد اندازيد سنگم
ز سنگ مه مگردانيد لنگم
که گر پايم شود از سنگ خسته
نمازم دست ندهد جز نشسته
چو سنگي سختش آخر کارگر شد
دلش از درد آن زير و زبر شد
چنان خون ريخت زآن سنگ از دل تنگ
که خونين شد ز درد او دل سنگ
براي آنکه تا برهد از ايشان
ببصره رفت لنگان و پريشان
رسيد القصه در بصره شبانگاه
براي خواب يکسو رفت از راه
بکنجي در شد آنجا کشته اي بود
ميان خون و گل آغشته اي بود
نمي دانست شد با کشته در خواب
همه جامه ز خونش گشت غرقاب
چو ديگر روز خلق آمد پديدار
بديدند اوفتاده کشته زار
برش بهلول را ديدند بر پاي
به خون آغشته کرده جامه و جاي
چنين کردند حکم آنگه بيکبار
که بهلول اي عجب کردست اين کار
بدو گفتند اي سگ از کجائي
که در تو مي نبينيم آشنائي
من از بغداد گفت اينجا رسيدم
بر اين کشته خفتم و آرميدم
مرا اين کشته روشن گشت آنگاه
که روشن گشت عالم در سحرگاه
بدو گفتند از بغداد شبديز
ببصره تاختي از بهر خون ريز
دو دستش سخت بستند و ببردند
به زندان بان بي شفقت سپردند
بدل ميگفت بهلول جگرسوز
که هان اي دل چه خواهي کرد امروز
ز سنگ کودکان بگريختي تو
ولي اينجا بخون آويختي تو
ببغدادت اگر تسليم بودي
ببصره کي بجانت بيم بودي
بآخر شاه را کردند آگاه
بزاري کشتن آمد امر از شاه
بزير دار بردند آن زمانش
نهاد آن مرد ظالم نردبانش
رسن در حلق او چون خواست افکند
ببالا کرد سر سوي خداوند
بزير لب بگفت آنگاه رازي
بجست از گوشه اي چون پاک بازي
فغان دربست و گفت او بي گناهست
منش کشتم مرا کشتن ز راهست
چنين باري کنون بر مي نتابم
بيک گردن دو خون بر مي نتابم
ببردند آن دو تن را تا بر شاه
وزير شاه حاضر بود آنگاه
شه بصره ز ديري گاه ميخواست
که با بهلول بنشيند دمي راست
بروي او بسي بود آرزويش
ولي هرگز نديده بود رويش
وزيرش چون بديد آنجا و بشناخت
چو ديده بودش از شادي سرافراخت
زبان بگشاد کاي شاه مبارک
اگر بهلول مي خواهي تو اينک
شه از شادي بجست از جاي حالي
به پيش خويش کردش جاي خالي
سر و رويش ببوسيد و بصد ناز
قبولش کرد و بنشاندش به اعزاز
چو حال قاتل و مقتول گفتند
وزان پس قصه بهلول گفتند
شه بصره بفرمود آن زمان زود
که بايد ريخت خون آن جوان زود
بشه بهلول گفت اي شاه غازي
اگر سوز دلم را کار سازي
معاذالله که خون او بريزي
که گر خونش بريزي برنخيزي
چو او برخاست از صدقي که او داشت
فداي من شد از بهر نکو داشت
براي جان من در باخت جانرا
چگونه خون بريزي اين جوان را
کسان کشته را شه خواند آنگاه
بايشان گفت بايد شد ديت خواه
اگر خواهيد کشت او را نکو نيست
بجاي او منم اين کار او نيست
اگر چه عاصي است اما مطيع است
براي آنکه بهلولش شفيع است
به زر آن چاره آخر زود کردند
همه خصمانش را خشنود کردند
بپرسيد از جوان شاه زمانه
که چون برخاستي تو از ميانه
چه افتادت که ترک جان بگفتي
نترسيدي سخن آسان بگفتي
جوان گفتا که ديدم اژدهائي
که مثل او نديدم هيچ جائي
دهان بگشاده و آتش فشان بود
که سنگ خاره را زو بيم جان بود
مرا گفتا که برخيز و بگور است
وگر نه اين زمان گردي کم و کاست
بجوفت درکشم در يک زمان من
بدارم در درونت جاودان من
بماني در عقوبت جاودانه
کست فرياد نرسد در زمانه
ز هول و بيم او از جاي جستم
بگفتم آنچه کردم تا برستم
پس از بهلول پرسيد آن جهاندار
که تو باري چه گفتي بر سر دار
چنين گفت او که دست از جان بشستم
هلاک خويش حالي شد درستم
برآوردم سر و گفتم الهي
از اين مسکين بي دل مي چه خواهي
فرا کرده توئي اينها بيکبار
اگر خواهند کشت اين ساعتم زار
من از تو خون بها خواهم نه زايشان
چه گيرم دامن مشتي پريشان
ترا گيرم دگر کس را ندانم
که از حکم تو خالي نيست جانم
چو گفتم اين سخن در پرده راز
جوان برخاست پس در داد آواز
بآوازم فرو آورد از دار
بپاسخ برگرفت اين پرده از کار
اگر چه محنتم از حق تعالي
مرا شوريده پيش آورد حالي
بخونم گر بگردانيد اول
نيازم کرد با صد جان مقابل
چو ناکامي مرا زان پيشگاهست
بصد جان پيش او رفتن ز راهست
وليکن تا تو مردي غير بيني
همه از غير شر و خير بيني
ز يک جايست مهر و کين که رفتست
همه چيزي از آنجا بين که رفتست