حکايت رابعه

مگر چون رابعه صاحب مقامي
نخورده بود يک هفته طعامي
در آن يک هفته او از پاي ننشست
صلوة و صوم بودش کار پيوست
چو گرسنگي بزير پايش آورد
شکستي سخت در اعضايش آورد
بکي مستوره بودش در حوالي
طعامش کاسه اي آورد حالي
مگر شد رابعه در درد و داغي
که تا در گيرد از جائي چراغي
چو باز آمد مگر يک گربه ناگاه
فکنده بود پست آن کاسه در راه
دگر باره برفت از بهر کوزه
که بگشايد بآب صرف روزه
چو باز آمد بمرده بد چراغش
ز سوز آن چو شمعي شد دماغش
بتاريکي بلب او برد کوزه
که تا بگشايد آن دل تنگ روزه
بيفتاد آن زمانش کوزه از دست
جگر تشنه بماند و کوزه بشکست
ز دل آهي برآورد آن جگرسوز
که گفتي گشت عالم آتش افروز
بصد سرگشتگي ميگفت الهي
از اين بيچاره مسکين چه خواهي
فکندي در پريشاني مرا تو
بخون در چند گرداني مرا تو
خطاب آمد که گر اين لحظه خواهي
بتو بخشيم از مه تا بماهي
ولي اندوه چندين ساله خويش
ز دل بيرون بريمت اين بينديش
که اندوه من و دنياي محتال
نيايد راست در يک دل بصد سال
گرت اندوه ما بايد هميشه
مدامت ترک دنيا باد پيشه
ترا تا هست اين يک روي آن نيست
که اندوه الهي رايگان نيست