حکايت سلطان سنجر و عباسه طوسي

مگر يک روز سنجر شاه عالي
بر عباسه آمد جاي خالي
نيامد کار آن با کار اين راست
چو لختي پيش او بنشست برخاست
کسي گفتش چرا خاموش بودي
که نه گفتي حديث و نه شنودي
جوابش داد پس عباسه آنگاه
که چشمم آن زمان کافتاد بر شاه
جهاني پر ز شاخ تند ديدم
بدستم داسکي بس کند ديدم
بدان داسک نيارستم درودن
نديدم چاره جز خاموش بودن
تو گر از جاه دنيا شادماني
ز جاه آخرت محروم ماني
چو گرد تو درآيد مال و جاهت
شود مال تو ما رو جاه چاهت
دل تو چيست موسي نفس فرعون
چو طشت آتش اين دنيا بصد لون
اگر جبريل فرمايد بود خوش
ز موسي دست آوردن بآتش
ولي گوينده گر فرعون باشد
عذاب آتشت صد لون باشد
که گر در طاعتي ور در گناهي
دهد هر عضو تو بر تو گواهي
نه کفر آنجا و نه ايمانت باشد
کز اينجا آن چه بردي آنت باشد
همان دروي که اينجا کشته باشي
همان پوشي که اينجا رشته باشي
ترا آنجا زيان و سود با تو
همان باشد که اينجا بود با تو
نيابي شادي اي درويش آنجا
مگر شادي بري با خويش زينجا
اگر در زهر و گر در نوش ميري
همان بار خود اندر دوش گيري
چو يک يک ذره عالم حجابست
تو را گر ذره اي باشد حسابست
قدم بر جاي و سر گردان چو پرگار
گر آنجاني مکن بگذر سبکبار