مگر سلطان دين محمود پيروز
سپه را خواست دادن عرض يک روز
نبود آنجايگه حاضر اياسش
طلب مي کرد شاه حق شناسش
کسي را شاه پيش او فرستاد
که شاه اينجا براي تو باستاد
بيا کين جايگه عرض سپاهست
غرض زين عرض آن روي چو ماه است
رسول شاه رفت و گفت آن راز
جوابش داد اياز سيمبر باز
روان شد مرد تا نزديک محمود
شهش گفتا نديدي روي مقصود
چنين گفت او که ديدم مي نيايد
جوابي زو شنيدم مي نيايد
بدو گفتم بيا چون شاه پيروز
سپه را عرض خواهد داد امروز
مرا گفتا بگو با شاه گر بز
که کس معشوق ندهد عرض هرگز
مرا گر عرض خواهي داد و گرنه
مده جز عرضه بر خويش و دگر نه