حکايت گنهکار و روز محشر

چنين نقل درستست از پيمبر
که گويد حق به شخصي روز محشر
که اي بنده بيا و نامه برخوان
که تا چه کرده اي عمري فراوان
چو بنده نامه بر خواند سراسر
نبيند جز معاصي هيچ ديگر
چو در نامه نبيند جز سياهي
زبان بگشايد و گويد الهي
بدوزخ مي روم زين عمر تاوان
حقش گويد که پشت نامه برخوان
چو پشت نامه بر خواند بيکبار
چنين يابد نوشته آخر کار
به توبه در پشيمان گشته باشد
همه درديش درمان گشته باشد
بجاي هر بدي داننده راز
بداده باشدش ده نيکوئي باز
بدي را چون پشيمان گشته باشد
خدا ده نيکوئي بنوشته باشد
چو بنده آن ببيند شاد گردد
زهي بنده که چون آزاد گردد
بحق گويد که اي قيوم مطلق
نديدم از کرام الکاتبين حق
که من دارم گنه زين بيش بسيار
که ننوشتند بر من آن دو هشيار
بگو کان بر من مسکين نويسند
بلي چون آن نوشتند اين نويسند
که تا چندانکه بد کردم ز آغاز
بهر يک ده نکوئي مي دهي باز
که گر چه من گنه آلود مردم
بفضلت بر گناهم سود کردم
پيمبر از چنين گفتار و کردار
بخنديد و شدش دندان پديدار
پس آنگه گفت با دارنده پاک
زهي گستاخي آخر از کفي خاک
ز سري کان ميان جان پاکست
اگر آگه شوي بيم هلاکست
که مي داند که اين سر عجب چيست
چنان سر عجائب را سبب چيست
ترا در پيش چندين پيچ پيچي
نه زان آمد که يعني هيچ هيچي
بلي اين جمله زان افتاد در راه
که تا از خويش گردي بو که آگاه
چو تو معشوق بودي او چنان کرد
که از چشم خود و خلقت نهان کرد
هزاران پرده اسباب بنهاد
درون جمله تخت خواب بنهاد
که با معشوق زير پرده بر تخت
تواني خفت بي غيري زهي بخت
چو نتوان ديد سر تا پاي معشوق
چنين بهتر که باشد جاي معشوق
که جلوه دادن معشوق هرگز
مسلم نيست پنهان بايد از عز