حکايت آتش و سوخته

چو سنگ و آهن افتادند در کار
ز هر دو آتشي آمد پديدار
در آمد سوخته کز سوز مي زيست
زبان بگشاد آتش گفت او کيست
جوابش داد آنجا سوخته باز
که هست اين آشنا و يار دمساز
پس آتش گفت کارم روشنائي است
تو تاريکي ترا چه آشنائي است
جوابش گفت حالي سوخته خوش
که تاريک از که ام الا ز آتش
مرا تو سوختي در روشنائي
کنون گوئي نداري آشنائي
چنين چون سوخته من از توام زار
بلطف اين سوخته خود را نکودار
چو صدق سوخته بشناخت آتش
ز عالم دست با او کرد در کش
و گر تو نيز زين غم برفروزي
چو اينجا سوختي آنجا نسوزي
شريعت گفت چون برخيزي از راه
منه در گور خشت پخته آنگاه
که خشت پخته گر چه از زمين زاد
وليکن هست خشتي آتشين زاد
چو خشت پخته خشت آتشين است
نشايد گور آن را کاهل دين است
چو شرعت آنقدر جايز ندارد
براي آتشت هرگز ندارد
چراغي گر بچشم آيد چمن را
کند پژمرده حالي ياسمن را
چراغي کز در حق نازنين است
مثالش چون چراغ ياسمين است
اگر چه در مشقت مي بود زيست
ز ما نازکتر و بيچاره تر کيست
اگر برگ گلي افتد بما بر
ز ما کس را نه بيني بينواتر