حکايت ابوبکر واسطي

در آمد واسطي را انتباهي
بديوانه ستان در شد پگاهي
يکي ديوانه اي را ديد سرمست
که گاهي نعره زد گه دست بر دست
ز شادي چون سپندي بر فکنده
ميان رقص يعني بر جهنده
لبش پر خنده و جانش پرآتش
سرش از باده ديوانگي خوش
بپاسخ واسطي گفت اي زره دور
ميان سخت بندي مانده مقهور
چو در بندي تو اين شاديت از چيست؟
چو هستي بنده آزاديت از چيست؟
زبان بگشاد پيش شيخ مجنون
که گر در بند دارم پاي اکنون
دلم در بند نيست واصلم اينست
چو دل بگشاده دارم وصلم اينست
يقين ميدان که اين مشکل فتاده است
که گر بستند پايم دل گشاده است
دو عالم چيست بحري نام او دل
تو در بحري بمانده پاي در گل
ببحر سينه خود شو زماني
که تا در خويش گم بيني جهاني
چو باشد صد جهان در دل نهانت
کجا در چشم آيد صد جهانت
زمين و آسمان آنجا ببيني
که تو هم آن جهاني و هم ايني
چو داني کان جهان در تو عيانست
بجائي ننگري کان يک زمانست
اگر خواهي براي تو جهاني
پديد آيد ز قدرت در زماني
جهان بر تو ز اخلاطست و اسباب
بشسته هفت اقليمش بهفت آب
در آن عالم نباشد مرغ از بيض
سراي از خاره و آنگه حور از حيض
نباشد انگبين آنجا ز زنبور
نه شير از بزبود نه مي ز انگور
نه از آتش گشايد مرغ بريان
نه از پختن بر آيد هفت الوان
وسايط چون زره برخيزد آنجا
ز هيچي آن همه مي ريزد آنجا
همي تو هر چه را باشي خريدار
شود بر آرزوي تو پديدار
بچشم خرد منگر خويشتن را
مدان هر دو جهان جز جان و تن را
توئي جمله ز آتش چند ترسي
دلت عرش است و صدرت هست کرسي
چو دل اينجا ز عشق او فروزي
کجا در آتش دوزخ بسوزي