حکايت ديوانه و آرزوي کرباس

مگر ديوانه اي پر شور برخاست
برهنه بد ز حق کرباس مي خواست
کآلهي پيرهن در تن ندارم
و گر تو صبر داري من ندارم
خطابي آمد آن بيخويشتن را
که کرباست دهم اما کفن را
زبان بگشاد آن مجنون مضطر
که من دانم ترا اي بنده پرور
که تا اول نميرد مرد عاجز
تو ندهي هيچ کرباسيش هرگز
ببايد مرد اول مفلس و عور
که تا کرباس يابد از تو در گور
دلا گر کشته اين راه گردي
به يک دم زنده درگاه گردي
ترا اي کشته خونين پيرهن بس
مباشت گو کفن خونت کفن بس
چو تو خوني و خاک از پاي تا فرق
ميان خاک شو در خون خود غرق
هر آن زن را که شير آيد پديدار
به بندد خون حيضش بر سر کار
بگردانند خونش را نهاني
که تا خون مي خوري و شير داني
چو آغاز تو بر خون خوردن آمد
چو انجامت بخاک آوردن آمد
کسي کو در ميان خاک و خونست
چرا سر مي کشد چون سرنگونست
اگر تو هيچکس داني که چوني
بهم بسرشته مشتي خاک و خوني
ز خون و خاک آنگه پاک گردي
که خون دل خوري تا خاک گردي
چو نبود کار تو جز اشک و سوزي
ز زلفش بر تو افتد سايه روزي