حکايت پادشاه منجم

نجوم نيک مي دانست آن شاه
شد آگه کو فلان ساعت فلان ماه
شود بيچاره در دست بلائي
بکرد القصه او از سنگ جائي
چو کرد از سنگ خارا خانه اي راست
نگهدارنده بسيار در خواست
چو در خانه شد آنرا روزني ديد
ز روزن خانه را چون روشني ديد
بدست خويش روزن کرد مد روس
که تا در خانه تنها ماند و محبوس
نبودش هيچ ره سر گشته آمد
بآخر تا که دم زد کشته آمد
در آويزي بده انگشت ار خويش
نياري شد يکي انگشت از پيش
اگر خواهي که پيش افتي بيک گام
بترک خود ببايد گفت ناکام
تو گر ترک خود و عالم نگوئي
چو مرگ آيد نگوئي هم بگوئي
چو باقي نيست خفت و خورد آخر
چو مرگ آيد چه خواهي کرد آخر