حکايت بهلول

مگر بهلول چوبي داشت در دست
که بر هر گور مي زد تا که بشکست
بدو گفتند اي مرد پر آشوب
چرا اين گورها را مي زني چوب
چنين گفت او که اين قومي که رفتند
دروغ بي عدد گفتند و خفتند
گه اين گفتي سراي و منظر من
گه آن گفتي که اسباب و زر من
گه اين گفتي که اينک کشت و خرمم
گه آن گفتي که اينک باغ و برمم
خدا گفت اين همه دعوي روا نيست
که ميراث من است آن شما نيست
چو ايشان جمله آن خويش گفتند
شدند و ترک جان خويش گفتند
از اينشان مي زيم من بي خور و خواب
که بودند اين همه يک مشت کذاب
چو انجام همه بگذاشتن بود
کجا ديدند از آن پنداشتن سود
کسي جمع چنان چيزي چرا کرد
که بايد در پشيماني رها کرد
چرا در عالمي بندي دلت را
که آخر خشت خواهد زد گلت را
دو در دارد جهان همچون رباطي
از اين در تا بدان در چون صراطي
بر آن ره گر نخواهي رفت هشيار
فرو افتي بدوزخ سر نگونسار
زمين را گر بيفتد سايه گاهي
کند تاريک مه را در سياهي
اگر چه نيک روشن چشم ماهست
به پيش آن زمين آب سياهست
زمين را چون عمل با ماه اينست
چه سازد آنکه او غرق زمين است
به يک دم چون چنان نوري سيه کرد
بعمري هم ترا داند تبه کرد
تبه گشتي و روي آن ندارد
که به گردي چو اين امکان ندارد
نگونساري تو بيرون ز پيش است
که جانت را همه آفت ز خويش است
ترا کاري که از وي بيم جانست
بدست خويش کر دستي عيانست