حکايت سلطان محمود و اياز

بزرگاني که سر بر چرخ سودند
همه در خدمت محمود بودند
شه عالم بديشان کرد روئي
که در خواهيد هر کس آرزوئي
ز شهر و مال و ملک و منصب و جاه
بسي در خواستند آنروز از شاه
چو نوبت با اياز آمد کسي گفت
که اي در حسن طاق و باهنر جفت
چه خواهي آرزو گفتا که يک چيز
جز آن يک مي نخواهم من دگر چيز
من آن خواهم هميشه در زمانه
که تير شاه را باشم نشانه
اگر اين آرزو دستم دهد هيچ
مرا هرگز نماند ذره اي پيچ
بدو گفتند اي محروم مانده
ز جهل از عقل نامعلوم مانده
تو پشت پاي خواهي زد خرد را
که مي خواهي نشانه شاه خود را
تن خود را چرا خواهي نشانه
کاسير تير گردي جاودانه
زبان بگشاد اياز و گفت آنگاه
شما زين سر نه ايد اي قوم آگاه
مرا گر عالمي بر احترام است
نشانه تير شه بودن تمام است
که اول بر نشانه چند ره شاه
نظر مي افکند پس تير آنگاه
چو اول آن نظر در کار آيد
در آخر زخم کي دشوار آيد
شما آن زخم مي بينيد در راه
ولي من آن نظر مي بينم از شاه
چو باشد ده نظر از پيش رفته
بزخمي کي روم از خويش رفته