حکايت سلطان محمود و اياز

در آن ساعت که محمود جهاندار
برون مي رفت از دنياي غدار
اياز سيمبر را کرد درخواست
که با او مي بگويم يک سخن راست
بدو گفتند يک دم عمر باز است
سخن گفتن هنوزت با اياز است
چنين گفت او که گر نبود کنارش
مرا دائم لحد با من چه کارش
اگر از وي دل افروزيم بايد
براي اينچنين روزيم بايد
هر آن عشقي که نه جاويد باشد
بود يک ذره گر خورشيد باشد
چو عشق اوست عشق بي قياسم
براي آن جهان بايد اياسم
بخواند آخر اياز سيم تن را
نهان در گوش او گفت اين سخن را
که اي همدم بحق عهد معبود
که چون تابوت گردد مهد محمود
به پيش کس کمر هرگز نبندي
که نپسندم من اين گر تو پسندي
زبان بگشاد اياز و گفت آري
اگر من بودمي مردار خواري
نبودي همچو محمودي شکارم
مگر پنداشتي مردار خوارم
چو محمودي بموئي مي توان بست
نيارم پيش غير او ميان بست
اياز خاص تا موجود باشد
مدامش عاقبت محمود باشد
در آن ساعت که ملعون گشت ابليس
زبان بگشاد در تسبيح و تقديس
که لعنت خوشتر آيد از تو صد بار
که سر پيچيدن از تو سوي اغيار
بزخمي گر سگي از در شود دور
بود از استخوان پيوسته مهجور
چه مي گويم که چون لعنت شنيد او
از آن لعنت همه گوينده ديد او
کسي صافي هزاران سال خورده
نه اندک جام مالامال خورده
بيک دردي که در آخر کند نوش
کجا آن صافها گردد فراموش
اگر چه دردي لعنت چشيد او
در آن دردي بجز ساقي نديد او
چو در صافي هزاران سال آن ديد
کجا در درد غير او توان ديد
از آن درگه چو لعنت قسم او بود
وزان حضرت چو ملعون اسم او بود
نديد او آنکه زشت است اين و نيکوست
ولي اين ديد کان از درگه او است
چو لعنت بود تشريفش ز درگاه
بجان پذرفت و شد افسانه کوتاه