حکايت سلطان محمود و اياز

نشسته بود اياز و شاه پيروز
ايازش پاي مي ماليد تا روز
بخدمت هر دم افزون بود رايش
که مي ماليد و مي بوسيد پايش
اياز سيمبر را گفت محمود
تو را زين پاي بوسيدن چه مقصود
ز هفت اعضا چرا بر پا دهي بوس
دگر اعضا رها کرده بافسوس
چو قدر روي مي بيني که چونست
چرا ميلت بپاي سرنگونست
ايازش گفت اين کاري عجيب است
که خلقي را ز روي تو نصيب است
که مي بينند رويت جمله چون ماه
نمي يابد بپاي تو کسي راه
چو اينجا نيست غيري اين باخلاص
بسي نزديک تر اين بايدم خاص
همين افتاده بد ابليس را نيز
که قهر حق طلب کرد از همه چيز
بسي مي ديد لطفش را خريدار
ولي او بود قهرش را طلب کار
چو تنها قهر حق را طالب آمد
بمردي بر بسي کس غالب آمد
چو در وجه حقيقي متهم شد
کمر بر بست و حالي با قدم شد
چو لعنت خدمت درگاه او بود
چو زان درگاه بود او را نکو بود
بدان لعنت حريف مرد و زن شد
بسي خلق جهان را راه زن شد
از آن لعنت گرش قوت نبودي
کجا با خلق اين قوت نمودي
چو آن لعنت خوشش آمد امان خواست
بجان بگزيد و عمر جاودان خواست
که تا خلعت چو بستانند بازش
بدان نازش بود عمري درازش
نيامد بر کسي لعنت پديدار
که او شد طوق لعنت را خريدار
ز حق آن لعنتش پربرگ آمد
اگر چه ديگران را مرگ آمد