حکايت يوسف با ابن يامين

بزرگي گفت چون يوسف چنان خواست
که خود با ابن يامين دل کند راست
بدل با او يکي گردد باخلاص
به تنهائي کند هم خلوتش خاص
نهادش از پي آن صاع در بار
بدزدي کرد منسوبش زهي کار
چنين گفت آن بزرگ دين که مطلق
همين رفتست با ابليس از حق
براندش از درو وز بهر اين راز
بلعنت کردش از آفاق ممتاز
از آن از قهر خويشش جامه پوشيد
که در قهرش ز چشم عامه پوشيد
بر اين درگاه استادست پيوست
گرفته حربه اي از قهر بر دست
نخستين تا اعوذي زو نخواهي
قدم نتوان نهادن در آلهي
بدين در روز و شب زانست پيوست
که تا تردامنان را مي زند دست
محک نقد مردان در کف اوست
ز مشرق تا بمغرب در صف اوست
کسي کانجا برد نقد نبهره
خورد در حال از ابليس دهره
چنين گويد بصاحب نقد ابليس
که اي از من ربوده گوي تلبيس
خداوندم هزاران ساله طاعت
برويم باز زد در نيم ساعت
تو زين يک ذره طاعت شدي گرم
بر حق مي بري و نيستت شرم
اگر لعنت کنندم هر دو عالم
نگردد عشق جانم ذره اي کم
اگر خواند ترا يک تن به لعنت
به يک ساعت فرو ريزي ز محنت
برو اول چو مردان مرد ره شو
پس آنگه جان فشان در پيش شه شو
چرا در چشم تو خرد است ابليس
که رهزن شد بزرگان را به تلبيس
يقين ميدان که ميراني که هستند
که صد تن را چو تو گردن شکستند
اگر چه بر سر تو پادشااند
ولي در خيل شيطان يک گدا اند
گداي ديو چون شاه تو باشد
مسلماني کجا راه تو باشد
دمي ابليس خالي نيست زين سوز
ز ابليس لعين مردي در آموز
چو در ميدان دعوي مرد آمد
همه چيزش ز حق در خورد آمد