حکايت ابوسعيد مهنه

چنين گفتست شيخ مهنه يک روز
که رفتم پيش پير عالم افروز
خموشش يافتم دائم بغايت
فرو رفته به بحري بي نهايت
بدو گفتم که حرفي گوي اي پير
که دل را تقويت باشد ز تقرير
زماني سر فرو برد از سر حال
پس آنگه گفت اي پرسنده قال
بجز حق هيچ داني زان چه جويم
گراني گفت نکنم زان چه گويم
ولي آن چيز کان حق اليقين است
به نتوان گفت خاموشيم زين است
چو نتوان گفت چندبن ياد از چيست
چو نتوان يافت اين فرياد از چيست
نه ياد اوست کار هر زباني
نه خامش مي توان بودن زماني
چنين کاري عجب در راه زان بود
که معشوقي بغايت دلستان بود
يکي عاشق همي بايست پيوست
که معشوقش کند گه نيست گه هست
ميان عاشق و معشوق حاليست
که گفتن شرح آن لايق بما نيست
اگر تو در فصيحي لال گردي
سزدگر گرد شرح حال گردي
چو معشوق از نکوئي آنچنان بود
که خورشيد زمين و آسمان بود
چو معشوق آمد اندر نيکوئي طاق
بلاشک عاشقي بايست مشتاق
که چون معشوق آيد در کرشمه
کند چشم همه عشاق چشمه
اگر معشوق را عاشق نبودي
بمعشوقي خود لايق نبودي
نيايد عاشقي بسته ز معشوق
که جز عاشق نداند قدر معشوق
جمال آن چنان در روز بازار
ز سوز عاشقان آيد پديدار
چو معشوق است عاشق آور خويش
چو خود عاشق نبيند در خور خويش
اگر معشوق خواهد شد بعيوق
نبيني هيچ عاشق غير معشوق
چو معشوق است خود را عاشق انگيز
بجز معشوق نبود عاشقي نيز
اگر عاشق شود جاويد ناچيز
وگر گم گردد از هر دو جهان نيز
اگر او نيست ور هستست او را
دل معشوق در دستست او را