يکي پرسيد از مجنون غمگين
که از ليلي چه مي گوئي تو مسکين
بخاک افتاد مجنون سر نگونسار
بدو گفتا بگو ليلي دگر بار
تو از من چند معني جوي باشي
ترا اين بس که ليلي گوي باشي
بسي گر در معني سفته آيد
چنان نبود که ليلي گفته آيد
چو نام و نعت ليلي باز گفتي
جهاني در جهاني راز گفتي
چو دائم نام ليلي مي توان گفت
ز غيري کفرم آيد يک زمان گفت
کسي گر نام ليلي کردي آغاز
بر مجنون همي عاقل شدي باز
و گر جز نام ليلي ياد کردي
شدي ديوانه و فرياد کردي
اگر گم بودن خود ياد داري
روا باشد که از وي ياد آري
ولي تا از خودي سديت پيش است
اگر يادش کني آن ياد خويش است