حکايت حسن بصري و رابعه

حسن از بصره روزي رفت بيرون
به پيش رابعه آمد بهامون
بسي بز کوهي و نخجير و آهو
بگردش صف زده بودند هر سو
حسن را چون ز راه دور ديدند
ز پيش رابعه يکسر رميدند
حسن چون ديد آن در وي اثر کرد
زماني غيرتش زير و زبر کرد
بصدق از رابعه پرسيد آنگاه
که از بهر چه حيوانات اين راه
ز تو نگريختند از من رميدند
مگر با خود مرا نااهل ديدند
از او پس رابعه پرسيد رازي
که چه خوردي تو گفتا پي پيازي
در اين ساعت مرا اي پاک خاطر
پيازي بود و اندک پيه حاضر
بخون دل يکي پيه آبه کردم
در آن دم کامدم بيرون بخوردم
چو از وي رابعه بشنيد اين راز
برآورد اي عجب مردانه آواز
که خورده پيه اين مشت پريشان
چگونه از تو نگريزند ايشان
اگر کم خوردني باشد چو مورت
بود کم خوردن کرمان گورت
اگر هر روز يک خرما کني قوت
مسلم ماني از کرمان تابوت
چو کرمانت براي بند بند است
بيک خرما از اين کرمان بسند است
چنين تو پشت گرم از آب و ناني
شکم پر کرده اي در پهلواني
نئي بي مبرز و بي مطبخ اي مرد
دلت نگرفت از اين دو دوزخ اي مرد
ز يک دوزخ بديگر دوزخ آئي
که از مبرز روي در مطبخ آئي
چو نشکيبي دمي از لوت و از لات
بسودا چند پيمائي خيالات
ترا گفتند جان را ده طهارت
تو تن را مي کني دائم عمارت
بباطن حرمتت بايد هميشه
که جز خدمت بظاهر نيست پيشه
کسي گفت آتشي در خويشتن زن
چو خوردي لقمه اي بنشين و تن زن