حکايت سلطان محمود و ديوانه

در آن ويرانه شد محمود يک روز
يکي ديوانه اي را ديد در سوز
کلاهي از نمد بر سر نهاده
بدو نيک جهان بر در نهاده
بر او چون فرود آمد زماني
تو گفتي داشت اندوه جهاني
نه يک لحظه سوي سلطان نظر کرد
نه از اندوه خود يک دم گذر کرد
شهش گفتا که چه اندوه داري
که گوئي بر دلت صد کوه داري
زبان بگشاد مرد از پرده راز
که اي پرورده در صد پرده ناز
گرت هم زين نمد بودي کلاهي
ترا بودي بدين اندوه راهي
وليکن در ميان پادشائي
چه داني سختي درد جدائي
که مومي با عسل خفته بصد ناز
نه از آتش خبر دارد نه از گاز
ولي هر گه که از وي شمع سازند
ز سوزش روشني جمع سازند
چو اشک و آتش آيد افسر او
بداند آنچه آيد بر سر او
تو هم اين دم نه اي از خويش آگاه
ولي آن دم که بر گيرندت از راه
بهر يک يک نفس روشن بداني
که مرده بوده اي در زندگاني